سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : جمعه 103 آذر 2 ، 6:6 عصر
روز ستمدیده بر ستمکار سخت‏تر است ، از روز ستمکار بر ستم کشیده . [نهج البلاغه]
مـن و فــکه

یکى از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فکه شهید شد.) هجوم بردیم و بنا بررسمى که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روى زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکى خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم.

شهیدى پیدا نمى شد. بیل مکانیکى را کار انداختیم. ناخن هاى بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روى عباس بریزد، متوجه استخوانى شدیم که سَرِ آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایى که مى خواستیم خاکهایش را روى عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالى که از شادى مى خندیدند، به عباس صابرى گفتند:
بیچاره شهید تا دید مى خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جاى من نیست باید برم جایى دیگه براى خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشه نشون بده...




کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید، فکه، تفحص
عـطش

هر روز وقتی بر میگشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد. همش دنبال یه جای خاص می گشت. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دید می زدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا اینطور ندیده بودمش. هی می گفت پیدا کردم. این همون بلدوزره و...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت:«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ... مجید روضه خوان شده بود و ... .




کلمات کلیدی : سرافرازان، عطش، شهید مجید پازوکی، روضه خوان
بوسه گاه امـام حسـین

چشم­هایش از شادی می­درخشید.
دستم را میان دستانش گرفت و گفت: دیشب خواب امام حسین (علیه السلام) را دیدم که سوار بر مرکب به طرف مهران می­آمد. وقتی به مقرّمان رسیدند پیاده شد و بازوی بچه ­های گردان را بوسید. یک دفعه بین بچه­ ها غوغایی شد. در آن لحظه آقا به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و این بازویم را بوسید. سپس دست مبارکش را به طرف من آورد و مهری را در دستم قرار داد و فرمود: «محسن جان، به پاداش شرکت در آزادی مهران این تربت را به تو می­دهم». خواب محسن عاشوری پس از گذشت ساعتی از عملیات تعبیر شد. بالای سرش رفتم، دیگر آرام گرفته بود. با صورتم دستش را لمس کردم. لباس او غرق خون بود. با نگاهم زخم­هایش را جستجو کردم. به بازویش که رسیدم مبهوت ماندم. ترکش به بازویش خورده بود و از آنجا به قلبش. همان بازویی که امام حسین (علیه السلام) با بوسه­ ای متبرّک کرده بود.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...



کلمات کلیدی : سرافرازان، بوسه گاه، امام حسین
اسـیر شـده بـودند

با بچه های لشکر عاشورا قرارشد بریم پای کار. محل کار اطراف پل نشوه بود. رسیدیم به یه جایی که نمی دونستیم خاک ایران یا عراقه اما عراقیها وسط جاده سنگ چیده بودند که یعنی اینجا عراقه و کسی نباید وارد بشه.
قرار شد ماشین رو به سمت خاک خودمون آماده بذاریم و آقای رفیعی هم با دوربین و اسلحه مراقب باشه که اگه عراقیها اومدند خبر مون کنه. مشغول کار شدیم تو نیزار حاشیه جاده پیکر مطهر شهیدی پیدا شد،پس از اون دومین وسومین شهید ،دیگه تو پوست خودمون نبودیم و خوشحال از اینکه سه تا خانواده انتظارشون به سر آومده بود.
شهدا با ریشه های نیزار به زمین دوخته شده بودند و سخت میشد از زمین جداشون کرد،همه کمک می کردند حتی آقای رفیعی مراقب،یه وقت باشنیدن صدای عربی همه جا خوردیم. چند تاعراقی مسلح اطراف ما رو محاصره کرده بودند ومی خواستند به ماحالی کنند که محاصره شده ایم وتسلیم شویم،اما ما گوشمون بدهکار نبود! حضور شهدا چنان آرامشی به ما داده بود که خیلی عجیب بود، اصلا کسی به عراقیها نگاه نمی کرد!
اما جالب بود کم کم آنها هم اومدند کنار ما نشستند وصحنه دیدار بچه های جامونده رو با همسنگرای شهیدشون تماشا کردند.
بعد هم پاشدیم شهدا رو به داخل ماشین انتقال دادیم، با عراقیها خداحافظی کردیم وبرگشتیم. وقتی بر می گشتیم نگاه کردیم عراقیها همچنان ایستاده بودند و ما رو نگاه می کردند.( بیچاره ها اومده بودند ما رو اسیر کنند اماخودشون اسیر شده بودند).




کلمات کلیدی : سرافرازان، عراقی ها، پیکر سه شهید
عـاشقان شـهادت

کمی دقت نمی کردی، بیل مکانیکی به گِل می نشست. زمان می گذشت، اما خبری از شهدا نبود. داشتم با خودم حرف می زدم: «خدایا من هم با اینها بودم، چی شد اینها را انتخاب کردی؟ مگه ما آدم بدا دل نداریم؟ خدایا اینها چی داشتند که ما از اون بی بهره بودیم؟!» توی پاکت بیل، یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم رو جلب کرد.
دویدم و برداشتمش. گلها را از روی آن پاک کردم. جواب سؤالم بود! رویش نوشته بود: «عاشقان شهادت»!





کلمات کلیدی : سرافرازان، عاشقان شهادت، پارچه قرمز
حـــرف آخــــر

مدتی پیش وقتی با برادران یگان تفحص لشگر 27 حضرت رسول ( ص ) در محور " فکه " مشغول تجسس پیکرهای مطهر شهدا بودیم در حد فاصل یک کانال پیکر شهیدی را کشف کردیم که معلوم بود از رزمندگان عزیز گردان " حنظله " بوده است . در لابلای لباس های شهید به دفترچه یادداشتی برخوردیم که نوشته های ان مربوط به پانزده سال پیش بود . در اخرین برگ ان دفترچه نوشته شده بود :

امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم .
اب را جیره بندی کردیم . نان را جیره بندی کردیم ...
عطش همه را هلاک کرده ، همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند . دیگر شهدا تشنه نیستند .

فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه (س)





کلمات کلیدی : سرافرازان، بچه های مظلوم گردان حنظله، عطش، حرف آخر
ستاره های درخشان

زمستان سال گذشته ، یک شب در منطقه " طلائیه " با جمعی از برادران یگان تفحص نشسته بودیم و برای خودمان " شب خاطره " ای ترتیب داده بودیم . در انتهای شب ، یکی از دوستان خاطره ای گفت که اشک در چشم بچه ها جمع شد .

برادر " بختی " از نیروهای گردان دوم غرب گفت : در کوههای صعب العبور به دنبال پیکر های مطهر شهدا بودیم . در راه به پیر مردی بر خوردیم که معلوم نبود در ان حوالی چه کار می کرد . او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسید : " در این کوهها به دنبال چه می گردید ؟ " گفتیم : " برای پیدا کردن پیکر شهدا امده ایم "

خوشحال شد و ضمن قدردانی از برادران گروههای تفحص گفت : درارتفاع روبرو مدتها ست چیزی توجه مرا جلب کرده ... گاهی حلقه ای از نور مشاهده میشود که مانند ستاره میدرخشد ... بدنیست به انجاهم سری بزنید." حرف های پیرمرد امید وارمان کرد وبه سمت ارتفاع به راه افتادیم .ارتفاع صعب العبوری بود و تامین مناسبی هم نداشت. بعد از ساعت ها پیاده روی به محوطه بزرگ سرسبزی رسیدیم که درختچه ای هم در انجا وجود داشت . در نزدیکی درخت مقداری تجهیزات انفرادی رزمندگان ریخته شده بود و این باعث شد تا به دقت منطقه را بگردیم . پس از ساعتها تلاش بالاخره پیکر مطهر چهار شهید را پیدا کردیم . شهدا را جهت انتقال به عقب اماده کردیم . پس از شش ساعت پیاده روی به نقطه ای که پیر مرد را ملاقات کرده بودیم ، رسیدیم . پیر مرد هنوز انجا بود ، پرسید : " موفق شدید ؟ " ماجرا را برایش شرح دادیم . لبخندی زد و گفت : " اما هنوز ان ارتفاع ، نورانی به نظر می اید حرف پیر مرد برایمان جالب بود . قرار شد به مقرمان برویم و فردا صبح دوباره در همان ارتفاع کار را ادامه دهیم .

صبح فردا بعد از نماز صبح حرکت کردیم . با عشق و علاقه مسافت زیادی را در کمترین فرصت طی کردیم . پای کار که رسیدیم ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد :

شهید ...شهید ... الله اکبر ... صلوات بفرستید .

وقتی پیکر مطهر را از زیر خاک بیرون اوردیم پیشانی بندی بر روی جمجمه شهید به چشم می خورد . چفیه سفید رنگی اغشته به خون دور استخوان گردنش پیچیده شده بود و شال سبز رنگی به دور کمر شهید بود ، شالی که نشانه سیادت و بزرگ واری شهید بود .




کلمات کلیدی : سرافرازان، ارتفاع نورانی، سیادت، شال سبز
فداکاری بسیجی

سال 74 بود و فصل پاییز،که در منطقه عملیات والفجر یک در فکه،میدان مینها را می گشتیم تا جاهای مشکوک را پیدا کنیم.بعد از کانالی که برای مقابله با حمله بچه ها زده بودند،میدان مین وسیعی قرار داشت.نزدیک که شدیم،با صحنه ای عجیب رو به رو شدیم.اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده،ولی که جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدی است که ظاهرا برای عبور نیروها از میان سیمهای خاردار،خود را روی آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند.بند بند استخوانهای بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار دراز کشیده بود.دوازده سال انتظاری که معبر میدان مین را هم به ما نشان می داد.فهمیدیم که لشگر عاشورا در این محدوده عملیات کرده است.



کلمات کلیدی : سرافرازان، فداکاری، سیم خاردار
هفت خصلت شهید


رسول گرامی اسلام می فرماید برای شهید هفت خصلت از جانب خدا وجود دارد :

1- اولین قطره ی خونی که از بدن شهید چکه می کند تمامی گناهان او بخشیده می شود .
2- همسر بهشتیش سرش را به دامن می گیرد و غبار از چهره اش پاک می کند و به او می گوید آفرین بر تو باد .
3- از لباسهای بهشتی می پوشد که نمونه آنرا در دنیا نمی شناسیم .
4- خزانه داران بهشت در استقبال او با عطر و بوهای خوش با یکدیگر مسابقه میگذارند تا از دست کدام یک گلهای بهشتی را بگیرند .
5- خانه و منزل خود را در بهشت می بیند .
6- به روح پاکش می گویند زودتر در هر جای بهشت که میخواهی منزل کن .
7- به چهره عظمت حق نگاه می کند و آن برای پیامبر و شهید سبب آرامش است .

باز هم از پیامبر :
سه گروه شافع روز قیامتند انبیا ؛ علما و شهدا و در دروایت دیگر پیامبر می فرماید هر شهید می تواند هفتاد تن از نزدیکانش را شفاعت کند

شهید محمد علی دورقی : فقط و فقط بر او توکل کنید که خداوند متعال است که می تواند بزرگترین مشکلات بندگان را آسان کند .

شهید محمد ابراهیم همت : ما در راه خدا مبارزه می کنیم و مبارزه ما شکست ندارد مرحلی آخر این راه شهادت است که خود بزرگترین پیروزی است .

استاد شهید مطهری : عالم و مربی و صنعتگر و فیلسوف مدیون شهدایند و شهدا مدیون کسی نیستند .



کلمات کلیدی : سرافرازان، هفت خصلت شهید، پیامبر اعظم(ص)
هدیه نان خشک و بادام!!!

جنگ خرج و برج دارد. گلوله می خواهد دونه ای چقد. موشک می خواهد خدا تومن.
آدمهایش لباس می خواهند ، غذا، ادوات، دارو و هزار جور برنامه. آن هم برای مملکتی که تازه انقلاب کرده. هیچی به هیچی بند نیست. نه انباری و نه ذخیره ای، نه حسابی و نه کتابی. تازه محاصره اقتصادی!!! نه هر چیزی بهممان می فروختند و نه هر چیزی از مان می خریدند. اما در این اثنا کار و بار عده ای هم چاق شده بود. گرانی بود و کمبود.
احتکار می کردند و انبارها پر بود و دست مردم خالی. اما دریغ از یک پاپاسی کمک به جبهه. ما آنروزها این حرفها حالیمان نبود. فقط بعضی وقتها می دیدم جلوی کامیونها یا وانت ها پارچه زده اند؛ رویش نوشته « اهدایی امت حزب الله»

توی مدرسه قلک به ما داده بودند. شکل تانک، شکل نارنجک، پول تو جیبی هایمان را می ریختیم توش برای جبهه. از قدیم هم گفته اند هر پولی را برای خدا نیم شه خرج کرد. یکی از آن بچه هایی که به جنگ کمک کرد، دختری 9 ساله به اسم زهرا. نان خشک فرستاده بود و بادام. کنارش هم یک نامه!

با سلام به امام زمان علیه السلام و درود به امام خمینی
سلام به رزمندگان اسلام
اسم من زهرا می باشد. این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد.
من 9 سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی می روم. مادر کار می کند ما پنج نفر هستیم. پدرم مرد و باید کار کنیم و من 92روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا می خواهم این هدیه را از یک یتیم قبول کنید. و پس ندهید و مرا کربلا ببرید. آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچک من سلام می رسانیم. خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد. 8/11/62




کلمات کلیدی : سرافرازان، نان خشک و بادام، هدیه
<      1   2   3   4   5   >>   >