سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : جمعه 103 آذر 2 ، 5:25 عصر
خداوند ـ عزّوجلّ ـ می فرماید : «ای محمّد! اگر آفریدگان به ساخته های شگفت من می نگریستند، جزمرا نمی پرستیدند و اگر شیرینی یاد مرا در دل هایشان می چشیدند، ملازم درگاه من می شدند و اگر به ظرائف نیکی های من می نگریستند، به چیزی جز من نمی پرداختند» . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
پیام خدا


سر نداشت و پیکرش دو نیم شده بود.
توی جیب هاش تعدادی کارت و یک قرآن کوچیک و یک خودکار بود.
یکی از کارتها نظرمون رو جلب کرد.
روی
اون با خطی زیبا نوشته شده بود:

«وخداوند ندا
می دهد که شهدا به بهشت درآیند
»!
از
شهید عکس گرفتم.از کارت هم.
خواستم یک بار دیگه
کارت رو ببینم، دیدم نوشته روی کارت محو شده!
از
برادر علیجانی پرسیدم: کارتی که اون جمله روش نوشته شده بود کجاست؟
گفت:همونه که دست خودته.
اثری ازجمله
نبود.
گفتم: مهم نیست ازش عکس گرفتم.
بعد که عکس ها رو چاپ کردیم همه عکس ها بود، جز عکسی که از کارت
گرفته بودیم!





کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید، پیام خدا، وعده خدا
این عمار ؟





کلمات کلیدی : سرافرازان، سخنرانی مقام معظم رهبری، فتنه و شناخت منافقین
افطار با قمقمه شهید


دم دمای ظهر بود که در ارتفاع 112 کار می کردیم.شهید در نمی آمد.خسته شده بودیم صدای اذان ظهر از بلند گوی مقر به گوشمان خورد.گفتیم کار را تعطیل کنیم و برای ناهار و نماز به مقر برویم.آماده که شدیم،رفتم تا دستگاه را خاموش کنم.انگار کسی به آدم چیزی بگوید،گفتم یک بیل هم آن بالا را بزنم و دستگاه را خاموش کنم.پاکت بیل را در خاک فرو بردم و آوردم بالا ،خواستم که دستگاه را خاموش کنم که بروم پایین ،ناگهان دیدم پیکر یک شهید در پاکت بیل پیدا شده.رفتم جلوی بیل .پیکر شهید کاملا داخل پاکت بیل خوابیده بود:یعنی بیل که زده بودم بدن او آمده بود داخل پاکت.خاکها را که خالی کردیم،جمجمه اش پیدا شد.پلاک را که دور گردنش بود در آوردیم،یک قمقمه آب پهلویش بود که سنگین بود .در آن را که باز کردیم دیدیم آب زلالی در آن موجود است.شهید را که به مقر بردیم،سید میر طاهری با آب آن قمقمه روزه اش را افطار کرد.آبی زلال.انگار نه انگار که ده سال داخل قمقمه و زیر خاک مانده باشد.



کلمات کلیدی : سرافرازان، قمقمه شهید، افطار
گوشه ای از کرامات امام رضا (علیه السلام)


بشارت پیامبر به حمیده
امام رضا به برکت سفارش پیغمبر و عنایت ایشان به دنیا آمدند. در نقل‌های اهل سنت چنین آمده: زمانی که حمیده مادر امام کاظم، کنیزی به نام نجمه را از بازار خریداری کرد، پیامبر را در خواب دید که به ایشان فرمود: «این کنیز را به فرزندت (امام کاظم) هدیه کن؛ همانا از این کنیز، فرزندی به دنیا خواهد آمد که بهترین اهل زمین است. حمیده نیز چنین کرد و امام، نام نجمه را به طاهره تغییر داد.

معجزه‌ی در دوران حمل
مادر بزرگوار ایشان می‌فرمید: هنگام حاملگی، سنگینی حمل را احساس نکردم و هنگام خواب، صدای تسبیح و تهلیل و تقدیس وی را می‌شنیدم.

مناجات امام در دوران طفولیت
مادر بزرگوار امام در ادامه می‌فرماید: زمانی که ایشان به دنیا آمد، در حالی که دستانش را روی زمین گذاشته و سر مبارکشان را به طرف آسمان بلند کرده بود، لبانش تکان می‌خورد، گویا مناجات خدا می‌کرد. در این حال پدر بزرگوارش آمد و به من گفت: «هنیئا لک کرامة ربَّکِ عزّوجل؛ مبارک باد بر تو کرامت خداوند. در این حال فرزند را به ایشان داد و ایشان در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه خواند و با آب فرات کام دهانش را برداشت.

هارون بر من چیره نمی‌شود
صفوان بن یحیی می‌گوید: بعد از شهادت امام کاظم و امامت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) از توطئه دوباره هارون علیه امام رضا (علیه السلام) می‌ترسیدیم. موضوع را به امام گفتیم. امام فرمود: هارون تلاش خود را انجام می‌دهد، ولی کاری از پیش نمی‌برد.
صفوان می‌گوید: یکی از معتمدین برایم نقل کرد: یحیی بن خالد برمکی به هارون الرشید گفت: علی بن موسی ادعای امامت می‌کند (و با این سخن قصد تحریک هارون را داشت). هارون در جواب گفت: آنچه با پدرش انجام دادیم، بس است. آیا می‌خواهیم همه آنها را بکشیم؟!

محل دفن من و هارون یکی است
موسی بن عمران می‌گوید: روزی علی بن موسی الرضا را در مسجد مدینه، در حالی دیدم که هارون مشغول سخنرانی بوده امام به من فرمود: روزی را خواهی دید که من و هارون در یک جا به خاک سپرده می‌شویم.
امام در مکه نیز به این مهم اشاره می‌کند. حمزه بن جعفر ارجانی می‌گوید: هارون الرشید از یک درب و علی بن موسی الرضا از در دیگر مسجد الحرام خارج شدند. در این هنگام امام رضا (علیه السلام) به هارون اشاره کرد و فرمود: الآن از هم دور هستیم، ولی ملاقاتمان نزدیک است. ای طوس! همانا من و او را یک جا جمع می‌کنی.

مأمون، امین را می‌کشد
حسین بن یاسر می‌گوید: روزی علی بن موسی الرضا به من فرمود: همانا عبدالله (مأمون) برادرش محمد (امین) را خواهد کشت. از امام پرسیدم: یعنی عبدالله بن هارون، محمد بن هارون را خواهد کشت؟ امام فرمودند: بله، عبدالله مأمون، محمد امین را خواهد کشت. طبق پیشگویی امام این اتفاق افتاد.

همسرت دوقلو می‌زاید
بکر بن صالح می‌گوید: نزد امام رضا (علیه السلام) رفتم و به وی گفتم: همسرم ـ که خواهر محمد بن سنان از خواص و شیعیان شماست ـ حامله است و از شما می‌خواهم دعا کنید تا خداوند فرزند پسری به من دهد. امام فرمود: دو فرزند در راه است. از نزد امام رفتم و پیش خود گفتم: اسم یکی را محمد و دیگری را علی می‌گذارم. در این هنگام امام مرا فراخواند و بدون اینکه از من چیزی بپرسد، به من فرمود: اسم یکی را علی و دیگری را امّ عمرو بگذار. وقتی که به کوفه رسیدم، همسرم یک پسر و یک دختر به دنیا آورده بود و اسم آنها را همان‌ گونه که امام فرموده بود، گذاشتم. به مادرم گفتم: معنی امّ عمرو چیست؟ پاسخ داد: مادر بزرگت امّ عمرو نام داشت.

جعفر به زودی ثروتمند می‌شود
حسین بن موسی می‌گوید: عده‌ی از جوانان بنی هاشم بودیم که نزد امام رضا نشسته بودیم که جعفر بن عمر علوی با شکل و قیافه فقیرانه بر ما گذشت. بعضی از ما با نگاه مسخره‌آمیزی به حالت وی نگریستیم. امام رضا (علیه السلام) فرمود: به زودی می‌بینید زندگی وی تغییر کرده، اموالش زیاد، خادمانش بسیار و ظاهرش آراسته شده است.
حسین بن موسی می‌گوید: پس از گذشت یک ماه، والی مدینه عوض شد و او نزد ین والی مقام و منزلت خاصی پیدا کرد و زندگی‌اش همان‌گونه که امام فرموده بود، تغییر کرد و بعد از آن جعفر بن عمر علوی را احترام و برای وی دعا می‌کردیم.

خود را بری مرگ آماده کن!
حاکم نیشابوری به سند خودش از سعید بن سعد نقل می‌کند که روزی امام رضا (علیه السلام) به مردی نگهای کرد و به او فرمود:
«یا عبدالله اوص بما ترید و استعد لما لابد منه فمات الرجل بعد ذلک بثلاثة یام[??]؛ ی بنده خدا! وصیت خود را بکن و خود را بری چیزی که گریزی از آن نیست (مرگ)، آماده کن. راوی می‌گوید: آن مرد پس از سه روز از دنیا رفت.

خواب ابوحبیب
حاکم نیشابوری به سند خود از ابوحبیب نقل می‌کند: روزی رسول الله را در خواب ـ در منزلی که حجاج در آن اتراق می‌کنند ـ دیدم، به ایشان سلام کردم. نزد ایشان ظرفی از خرمی مدینه ـ که خرمی صیحانی نام داشت ـ بود. ایشان به من هیجده خرما دادند و من خوردم. پس از پایدار شدن مزه خرما در دهانم بود و آرزو می‌کردم دوباره از آن بخورم.
پس از بیست روز ابوالحسن علی بن موسی الرضا از مدینه به مکه آمد و در آن مکان نزول کرد و مردم برای دیدار وی شتافتند. من نیز به آنجا رفتم و دیدم یشان در همان‌جایی که پیامبر را در خواب دیدم، نشسته است: در حالی که ظرفی پر از خرمهای مدینه و خرمی صیحانی نزد او بود. به امام سلام کردم و یشان مرا نزد خود فراخواند و مشتی از خرما به همان مقداری که پیامبر در خواب به من عطا فرموده بود، به من داد. به ایشان عرض کردم: زیادتر خرما بدهید. امام فرمود: اگر رسول الله زیادتر می‌داد، من هم به تو زیادتر می‌دادم.

توطئه‌گران رسوا می‌شوند
زمانی که مأمون، امام رضا (علیه السلام) را ولیعهد و خلیفه بعد از خود قرار داد، اطرافیان مأمون از کار خلیفه ناراضی بودند و می‌ترسیدند که خلافت از بنی عباس خارج شود و به بنی فاطمه بازگردد. لذا کینه و نفرت از امام رضا داشتند و منتظر فرصت بری ابراز ین نفرت و کینه بودند؛ تا اینکه قرار گذاشتند امام رضا هرگاه وارد بر خلیفه می‌شود و خادمان پرده را کنار می‌زنند تا آن حضرت وارد شود، احدی به امام سلام نکند و به ایشان احترام نگذارند و پرده را برندارند. بعد از ین تصمیم، امام رضا طبق عادت روزانه وارد دالان شدند، اما آنان برخلاف تصمیم خود، ناخودآگاه پرده را کنار زدند تا امام عبور کند.

آنها همدیگر را ملامت کردند که چرا پرده را کنار زده‌اند. قرار شد که روز بعد چنین نکنند. روز بعد امام رضا وارد شد و بر وی سلام کردند؛ اما پرده را برنداشتند. در این هنگام باد شدیدی وزید و پرده را از حد معمول خود نیز بالاتر زد و امام وارد شد و هنگام خروج نیز همین اتفاق افتاد. آنان دانستند که امام نزد خداوند جایگاه ویژه‌ی دارد و سپس قرار گذاشتند که به آن حضرت خدمت کنند.



کلمات کلیدی : سرافرازان، امام رضا، کرامات
خاطرات تفحص

جنگ تمام شده بود و خیلی از شهدا جا مانده بودند.دلمان پیش آنها بود. باید می رفتیم و برمی گرداندیمشان؛اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد. هرجوری شده یک فرصت ده روزه گرفتیم.گذشته از دوری راه،دور و برمان پر بود  از میدان های وسیع مین.چندروز کارمان گشتن بود و دست خالی برگشتن . مهلت ما نیمه شعبان تمام میشد. بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روزعید به خودمان برسیم.اما شهید غلامی گفت:"نه ،تازه امروز روز کار است و باید برویم عیدی را از آقا بگیریم ."همه به این امید حرکت کردیم ،اما هر چه بیشتر گشتیم ،ناامید تر شدیم .

آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد:"آقا جون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهید نگاه کنیم ...."باید وداع می کردیم و بر می گشتیم . بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند....چند لحظه بعد ،فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه ی شقایقی را برای معراج  شهدا از ریشه در بیاورد ،میخ کوبمان کرد . دویدیم طرفش ...شقایق درست روی جمجمه ی یک شهید سبز شده بود ! چه حالی می شدی توی این غروب نیمه شعبان ،اگرمی دانستی که نام این شهید ،"مهدی منتظرالقائم "است ؟!



کلمات کلیدی : سرافرازان، خاطرات تفحص، شهید مهدی منتظر قائم
نحوه شهادت شهید خرازی

او با آنکه یک دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس کمبود نمی‌کرد و برای تأمین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود.
در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی‌شد به پشت جبهه انتقال یابد.

در عملیات کربلای 5 ، زمانی مه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پییگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره ای در نزدیکی اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید. سردار دلا وری که همواره در عملیات ها پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می رفت.
در هر شرایطی تصمیمش برای خدا و در جهت رضای حق بود.

او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ای ها بود و وقتی به خط مقدم می‌رسید گویی جان دوباره‌ای می‌یافت؛ شاد می‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می‌ساخت.
شهید خرازی پرورش یافته مکتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مکتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود که کمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی‌یافت.
این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی که داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شکوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف کرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.

رهبر معظم انقلاب و فرمانده کل قوا در مورد ایشان می‌فرمایند:
او (حسین خرازی) سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود که با ذخیره‌ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه‌روزی برای خدا و نبرد بی‌امان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آستان رحمت الهی فرود آمد و به لقاءالله پیوست.
درود بر او و بر همه همسنگرانش که خود نامش حسین بود و لشکرش نیز همنام مولایش امام حسین(ع).




کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید خرازی، نحوه شهادت
شهید امام رضا (علیه السلام)

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(علیه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریع مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...»




کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید امام رضا(علیه السلام)، تفحص شهدا
گنجشک و شهید

حضور یک گنجشک ، روبه روی سنگر در خاک ریز توجه همه ی ما رابه خود جلب کرده بود.در زمان مشخص با بلند شدن صدای جیک جیکش از سنگر بیرون می آمدیم و به تماشای او می نشستیم.بیشتر اوقات نزدیکی های اذان ظهر می امد و همراه با اذان پر میکشید و می رفت.

بچه ها تصمیم گرفتند هر روز قبل از رسیدن گنجشک مقداری نان خشک شده برای او بریزند تا بخورد.عجیب بود،حالا به دفعات بیشری به همان مکان می امد. کم کم آمدن و رفتن این گنجشنک به یکی از عجایب گردان ما تبدیل شده بود.اما ان روز نزدیکی های ظهر قبل از اینکه گنجشک بخواند، یکی از بچه ها به من نگاه کرد و گفت:آمدن این گنجشک غیرعادی است!با خود فکر نکردی که چرا این گنجشک در ساعتی مقرر و  در مکانی مشخص می نشیند و بعد می رود.سخنانش مرا به فکر انداخت ؛ یعنی ممکن است پیغامی داشته باشد؟امروزظهر مشخص می شود.


دلم گواهی اتفاق خاصی را می داد. آن گنجشک قبل از اذان از اسمان به روی زمین فرود آمد.دوباره با نوک خود زمین را هدف قرار داد.آهسته به او نزدیک شدیم.حسی عجیب ما را به طرف گنجشک می کشاند.کاملا به او نزدیک شده بودیم.هنوز می خواند.

اذان تمام شده بود.آرام پر زد و کمی دورتر بر زمین نشست.ما را نگاه می کرد.
بچه ها بیایید زمین را بکنیم.
کندن ما شروع شد؛ وای خدای من ! در برابر من و بچه ها سر شهیدی که تیر به جمجمه اش خورده بود، آشکار شد و لحظاتی بعد جسد به خون نشسته اش.
گنجشک آن روز روی سر ما چرخی زد و رفت و دیگر برنگشت!



کلمات کلیدی : سرافرازان، گنجشک، شهید
دستنوشته شهید سید احمد پلارک

بسم ا... الرحمن الرحیم
ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی کردما هدایت نمی شدیم السلام علیک یا ثارا... ای چراغ هدایت و کشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایت ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید . ( یا حسین دخیلم ) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت بکار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما . خدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما . خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و ا... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می داشتی میدانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم . خدایا به کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی العفو... بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم ) که میدانم بر سر قبرم می آید .
ظهر عاشورا 24/6/1365 سید احمد پلارک بسیجی شهید سید احمد پلارک فرزند عباس تاریخ ولادت – 7/2/1344 محل تولد – تهران تاریخ شهادت – 22/1/1366 محل شهادت – شلمچه متن نوشته شده بر روی سنگ مزار شهید : اینجا پیکر پاک شهید پلارک آرمیده است رزمنده سلحشوری که مشتاقانه به میدان نبرد شتافت و عاشقانه خون پاکش را تقدیم معبودش نمود ... و فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای تو نیست دست آویزی امام دوستت دارم تهران – گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) قطعه 26 ردیف 32 شماره 22



کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید پلارک، شهید عطری
شهادت شهید دکتر مصطفی چمران

سخنش تمام شد، با همه رزمندگان خداحافظی و دیده‏بوسی کرد، به همه سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیک‏ترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود، چون دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده می‏شد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی قربانی‏های دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند. یارانش از او فاصله گرفتند و هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثه‏ای جانکاه بودند که خمپاره‏ها در اطراف او به زمین خورد و با اصابت یکی از خمپاره‏های صدامیان، یکی از نمونه‏های کامل انسانی که مایة‌ مباهات خداوند است، یکی از شاگردان متواضع علی(ع) و حسین(ع)، یکی از عارفان سالک راه حق و حقیقت و یکی از ارزشمندترین انسان‏های علی‏گونه و یکی از یاران باوفای امام‏خمینی(ره) از دیار ما رخت بربست و به ملکوت اعلی پیوست.
ترکش خمپاره دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و ترکش‏های دیگر صورت و سینه دو یارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاری بود و چهره ملکوتی و متبسم و در عین‏حال متین و محکم و موقر آغشته به خاک و خونش، با آنکه عمیقاً سخن‏ها داشت، ولی ظاهراً دیگر با کسی سخن نگفت و به کسی نگان نکرد. شاید در آن اوقات، همانطوری که خود آرزو کرده بود، حسین(ع) بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین(ع) و رستن از این دنیای پر از درد و پیوستن به روح، به زیبایی، به ملکوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت نگاهی و سخنی با ما خاکیان را نداشت.
در بیمارستان سوسنگرد که بعداً به نام شهید دکترچمران نامیده شد، کمک‏های اولیه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولی افسوس که فقط جسم بی‏جانش به اهواز رسید و روح او سبکبال و با کفنی خونین که لباس رزم او بود، به دیار ملکوتیان و به نزد خدای خویش پرواز کرد و ندای پروردگار را لبیک گفت که: «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه»
از شهادت انسان‏ساز سردار پرافتخار اسلام، این فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حرکت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلکه امت مسلمان ایران و شیعیان محروم لبنان به پا خاستند و حتی ملل مستضعف و زاده دنیا غرق در حسرت و ماتم گردیدند.
امواج خروشان مردم حق‏شناس ما، خشمگین از این جنایت صدام و اندوهبار و اشک‏آلود،‌ پیکر پاک او را در اهواز و تهران تشییع کردند که «انالله و انّاالیه راجعون.»
بلی، این‏چنین زندگی سراسر تلاش و مبارزه خالصانه و عارفانه در راه خدای او آغاز گشت و این‏چنین در کربلای خوزستان در جهاد و نبرد رویاروی علیه باطل، حسین‏گونه به خاک شهادت افتاد و به ملکوت اعلی عروج کرد و به آرزوی دیرین خود که قربانی شدن عاشقانه در راه خدا بود، نایل گشت. خدایش رحمت کند و او را با حسین(ع) و شهدای کربلا محشور گرداند.




کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید چمران، لحظه شهادت
<      1   2   3   4   5   >>   >