نه به حضرت عباس
یکی از مأموران پرسید: - پسر جان اسمت چیه؟ - عباس. - اهل کجا هستی؟ - بندرعباس. - اسم پدرت چیه؟ - به او می گویند حاج عباس! گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید: - کجا اسیر شدی؟ - دشت عباس! افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: - دروغ میگی! و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت: - نه به حضرت عباس! کلمات کلیدی : سرافرازان، شوخی، دست انداخته بود |
'مامان ... چرا بابا خودشو میزنه؟'
ناگهان یکی از بچه ها دوید طرفم و دستم رو گرفت و گفت که کمکش کنم. سه چهارتایی یک نفر رو که همسن و سال خودم بود، از روی صندلی برداشتیم و بردیم داخل یه اتاق دیگه. افتاد روی زمین و من مات و مبهوت مونده بودم که چی شده. پنج شش نفری ریختیم روش تا خودش رو این ور و اون ور نکوبه و نزنه. کمی که آروم شد شروع کرد به حرف زدن. سریع ضبط رو درآوردم و بردم دم دهنش. 4دقیقه تمام، آخرین صحنه هایی رو که هنگام مجروحیت و موجی شدن در شلمچه دیده بود، مثل یه نمایش رادیویی اجرا کرد. اون قدر سفت دندوناشو بهم می فشرد که نزدیک بود فکش خورد بشه. قشنگ مثل نمایش حرف می زد. آروم حرکت می کرد، داد می زد، می دوید و نفس نفس می زد و ... بعد از 45 دقیقه، یه دفعه فریاد بلند "یامهدی" زد و همه مارو پرت کرد. کم کم حالش جا اومد. تعجب می کرد چرا ما دورش نشستیم. رفیقش می گفت: صبح توی اتوبوس حالش این جوری شد، ملت در می رفتن. هی می گفتم بیایین کمک این خطری نداره، کسی نیومد جلو. بازم رفیقش می گفت: روزی سه بار این جوری میشه، از همه بدتر وقتیه که توی خونه حالش بد میشه. مدام خودش رو می زنه به در و دیوار، داد میزنه، ولی هیچکس نیست کمکش کنه. تازه، دو تا دختر کوچیک داره که در میرن بغل مامانشون و فقط گریه میکنن و می پرسن: "مامان ... چرا بابا خودشو میزنه؟" و اون همچنان در همین تهران زندگی می کنه و با هر بار موجی شدن فقط زورش به خودش می رسه و با دو دوست صمیمیش که توی شلمچه با شلیک مستقیم تانک شهید شدن، حرف میزنه. کلمات کلیدی : سرافرازان، جانباز موجی، یا مهدی |
میـن مسـخره
تیمى که من توى آن بودم تیم برادر «منصور عزیزى» بود. او سر ستون مى رفت و ما هم پشت سرش. منصور از بچه هاى تخریب بود. همین طور که پشت سرش مى رفتیم، ناگهان دیدم یک چیزى زیر پایش پتى صدا کرد و دود سفیدى بالا آمد. یک انفجار کوچک بود که فقط او را به جلو پرت کرد. خیلى ترسیدم. چون منصور توى عملیات خیبر پاى چپش رفته بود روى مین و چهار انگشت و بخشى از کف پایش قطع شده بود. انفجار هم زیر پاى سالمش یعنى پاى راستش زد. یک آن با خودم گفتم پاى دیگرش هم قطع شد. احساس کردم باید مین گوجه اى زده باشد زیر پایش. منصور پرت شده بود بچه ها رفتند جلو ببینند که چى شده; جراحتى به چشم نمى خورد، نگاهى به محل انفجار انداختم، درست حدس زده بودم. یک مین گوجه اى پوکیده بود. پوسته مین و خرج هاى داخلش پرت شده بودند بیرون و ته آن توى زمین مانده بود. مواد منفجره داخل مین ناقص عمل کرده بودند. منصور ایستاده بود و نگاه مى کرد که ببیند چى شده، هاج و واج مانده بود. باورش نمى شد. هرکس از بچه ها که به منصور مى رسید، نگاهى از روى تمسخر به مین مى انداخت و نگاهى به منصور. بعضى ها که توى سرش مى زدند و مى گفتند: - خاک بر سرت کنم، چه وضعشه؟ مین هم براى تو شیشکى مى بنده. دیدى مین هم تو رو لایق ندونست و برات شیشکى بست. هرکس تیکه اى مى انداخت، البته همه از روى مزاح و شوخى بود; خودمان هم باورمان نمى شد. میدان مین آنجا خیلى بهم ریخته و آشفته بود و به هیچ چیز نمى شد اطمینان کرد. نگاهى به منصور انداختم; نگاهى به آسمان، و خدا را شکر کردم که پاى سالمش آسیبى ندید. کلمات کلیدی : سرافراران، مین گوجه ای عمل نکرده، مین مسخره |
کسى صدا مى زند
- براى چى وایسادى؟ راه بیفت بریم، شب شد... او حرکت کرد. ولى نه به طرفى که ما مى رفتیم. برگشت طرف محلى که کار مى کردیم. تعجب کردم. با خودم گفتم حتماً چیزى جدا گذاشته، به همین خاطر گفتم: «کجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «یک دقیقه صبر کن...». ما سوار ماشین شدیم و آماده حرکت. خیلى عجیب بود. رفت و بیل به دست گرفت و شروع کرد به کندن زمین. جایى خاص را مى کند. خنده اى کردم و به شوخى گفتم: «بابا جون... اشتباه کرد، ولش کن بیا، چیزى گیرت نمیاد.» ولى او همچنان بیل مى زد، یک دفعه صدا زد: «بیایید... اینجا... یک شهید...» اول فکر کردیم شوخى مى کند. ولى تا بحال سابقه نداشت کسى در مورد پیدا کردن شهید شوخى کند. همه از ماشین پریدیم پایین. جلو که رفتیم، دیدیم راست مى گوید. استخوان هاى شهیدى در سرخى غروب نمایان بود. همه بیل به دست گرفتیم و در کمال احتیاط شروع کردیم به کندن. طولى نکشید که پنج شهید در کنار یکدیگر یافتیم. بعد از اینکه شهدا را برداشتیم تا آماده برگشتن شویم، رو به او کردم و چگونگى مسئله را پرسیدم، که گفت: هنگامى که با شما راه افتادم که برویم، یک لحظه احساس کردم یک نفر دارد با انگشت به من اشاره مى کند که برگردم. چند قدم رفتم جلو ولى دوباره دیدم دارد اشاره مى کند که بیا. من هم تأمل نکردم و برگشتم تا جایى را که نشان مى دهد ،بکنم. کلمات کلیدی : سرافرازان، تفحص، صدا می زد، پنج شهید |
آهای، کفشای منو کجا می بری؟
ساعت سه نصف شب بود پاسدارا آهسته وآروم اومدند دم در سالن ایستادند . همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم .اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن. می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم . طنابو بستند وخواستند کفشامونو قایم کنند، اما از کفش اثری نبود. کمی گشتند ورفتند کنار هم . در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشای "نوری" رو زیر پتوی بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا . نوری یه دفعه از جاش پرید بالا . دستشو گرفت، وشروع کرد داد و بیداد : " آهای دزد، آهای ! کفشامو کجامی بری ؟ بچه ها ! کفشامو بردند !" پاسدار گفت : " هیس !هیس! ، برادر ساکت !، ساکت باش منم " اما نوری جیغ میزد وکمک می خواست . پاسدارا دیدند که کار خیلی خیطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند ، یادشون رفت که طناب دم دره، گیر کردند به طناب وریختند رو هم. بچه ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند. کلمات کلیدی : سرافرازان، آموزش نظامی، پوتین ها |
تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد، کمکتان میکنم.
چند وقتی بود که سالم را نمیدیدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربی گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مریض است.» گفتم: «بگو بیاید برای شهدا کار کند، خدا حتماً شفایش میدهد.» صبح جمعه بود که در منطقه هور، یک بلم عراقی به ما نزدیک شد. به ساحل که رسید، دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روی خاک. گفت: «دارم میمیرم.» به شدت درد میکشید. فقط یک راه داشتم. گذاشتیمش توی آمبولانس و آمدیم طرف ایران. به او گفتم خودش را معرفی نکند. از ظهر گذشته بود که رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دکتر ناصر دغاغله او را معاینه کرد. شکم سالم ورم کرده بود. دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس میکرد که «من غریبم، کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب میشوم.» فکر کردیم شاید دکتر در تشخیص خود اشتباه کرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایی اهواز. چند ساعتی منتظر ماندیم، اما از دکتر کشیک خبری نبود. بالاخره دکتر رسید. همان دکتر دغاغله بود! گفتم: «دکتر، ما فکر کردیم شما در تشخیص اشتباه کردید، از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا این مریض قسمت شماست.» دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال کارهایم. به کسی هم نگفته بودیم که یک عراقی را اینجا بستری کردیم. من بودم و یک پاسدار عربزبان اهوازی، به نام عدنان. بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارستان که شدم، دیدم توی حیاط دارد راه میرود. گفتم: «سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم.» زد زیر گریه. گفت: «وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچهها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عدهای جوان دورم را گرفتند که گویی همهشان را میشناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمیگذاریم. آنها تا چند لحظة پیش کنار من بودند!» ... از آن روز، سالم بهکلی عوض شده بود. میگفت: «تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد، کمکتان میکنم.» خالصانه و با دقت کار میکرد. بعثیها دخترش را کشتند تا با ما همکاری نکند، اما همیشه میگفت: «فدای سر شهدا!» کلمات کلیدی : سرافرازان، شهدای تفحص، مرد عراقی، غربت |
انگشت و انگشتر
کلمات کلیدی : سرافرازان، خاطرات تفحص، انگشت و انگشتر، روز عاشورا |
التــــِام زخـــم
همه منقلب شدیم و گریه می کردیم ،هر کس به گوشه ای پناه برده وبا صدای حاج صادق اهنگران که ازضبط صوت پخش می شد اشگ می ریخت . من از انتهای جنون امدم من از زیر باران خون امدم زدشتی که با خون چراغانی است زدشتی که پر شور و عرفانی است بیشتر از سه متر خاک روی بچه ها بود که همه را کنار زده بودند و ته مانده خاک ها را کنار می زدند . این حقیر جهت کمک به بچه های داخل گودال از بیل مکانیکی پائین امدم و به رسم بچه های تفحص با پای برهنه وارد گودال شدم . اما ته گودال تکه ای شیشه شکسته بود و پای مرا پاره کرد . لوازم کمک های اولیه همراهمان نبود ، پای زخمی ام نیز شدید خون ریزی می کرد و شاید 7 الی 8 بخیه نیاز داشت . اکثر شهدای داخل گودال هنوز تجهیزات انفرادیشان را همراه داشتند و از لا به لای همان ها بود که کیف برزنتی حاوی کمک های اولیه را یافتم . جالب این جا بود که علی رغم گذشت 12 سال بعضی از وسایل هنوز سالم بودند . از جمله " باند " ی که داخل کیف برزنتی بود . باند را بیرون اوردم و روی زخم پایم بستم . و با تعجب دیدم که خون سریعا بند امد . از ان جایی که همه مان اعتقاد فراوانی نسبت به این قضایا و امداد ها داشتیم من مجددا مثل قبل از جراحات مشغول به کار شدم و هیچ گونه دردی احساس نکردم ، و از همه جالب تر این که بدون استفاده از دارو و قرص و آمپول ... بعد از چند روز وقتی باند را از روی زخم پایم باز کردم ، محل زخم کاملا جوش خورده و التیام یافته بود . کلمات کلیدی : سرافرازان، تفحص، زخم، کمک های اولیه، التیام زخم |
می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم
کلمات کلیدی : سرافرازان، فکه، تفحص، زمزم، مرثیه حضرت زهرا |
پیکر شهید نبود
فردای آن روز تا ظهر سیزده شهید دیگر کشف شد و تعداد شهدا به بیست رسید، اما نکته عجیب بیست و یکمین شهید بود. با سر نیزه اطراف پیکر را کاملا خالی کردیم. خاک ها را کنار زدیم. لباس کامل، دکمه های لباس بسته، بند حمایل و تجهیزات، خشاب، قمقمه، یک فانسقه به تجهیزات ویک فانسقه به پیکر، جوراب و ... اما خیلی عجیب : پیکر نبود مثل اینکه کسی داخل این لباس نبوده . شاید ملائک خدا پیکر را با خود برده بودند. (راوی : برادر احمدیان ) کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید، تفحص، پیکر شهید |