سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 اردیبهشت 8 ، 6:21 صبح
هر اندازه دانش انسان افزون گردد، توجّه وی به نفسش بیشتر گردد و در ریاضت و اصلاح آن کوشش بیشتری مبذول کند . [امام علی علیه السلام]
کسى صدا مى زند

هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح کار کرده بودیم و هیچ شهیدى خودش را نشان نداده بود. همین مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسایل را جمع کرده بودیم که برویم. خورشید، پشت ارتفاع 146 فکه، سرخ مى شد و پائین مى رفت. در کنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربایجان مى آمد. پاسدار وظیفه لشکر 27 بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجایش ایستاد. بدون هیچ حرکتى. من هم ایستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:

- براى چى وایسادى؟ راه بیفت بریم، شب شد...

او حرکت کرد. ولى نه به طرفى که ما مى رفتیم. برگشت طرف محلى که کار مى کردیم. تعجب کردم. با خودم گفتم حتماً چیزى جدا گذاشته، به همین خاطر گفتم: «کجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «یک دقیقه صبر کن...».

ما سوار ماشین شدیم و آماده حرکت. خیلى عجیب بود. رفت و بیل به دست گرفت و شروع کرد به کندن زمین. جایى خاص را مى کند. خنده اى کردم و به شوخى گفتم: «بابا جون... اشتباه کرد، ولش کن بیا، چیزى گیرت نمیاد.»

ولى او همچنان بیل مى زد، یک دفعه صدا زد: «بیایید... اینجا... یک شهید...» اول فکر کردیم شوخى مى کند. ولى تا بحال سابقه نداشت کسى در مورد پیدا کردن شهید شوخى کند. همه از ماشین پریدیم پایین. جلو که رفتیم، دیدیم راست مى گوید. استخوان هاى شهیدى در سرخى غروب نمایان بود. همه بیل به دست گرفتیم و در کمال احتیاط شروع کردیم به کندن. طولى نکشید که پنج شهید در کنار یکدیگر یافتیم.

بعد از اینکه شهدا را برداشتیم تا آماده برگشتن شویم، رو به او کردم و چگونگى مسئله را پرسیدم، که گفت:
هنگامى که با شما راه افتادم که برویم، یک لحظه احساس کردم یک نفر دارد با انگشت به من اشاره مى کند که برگردم. چند قدم رفتم جلو ولى دوباره دیدم دارد اشاره مى کند که بیا. من هم تأمل نکردم و برگشتم تا جایى را که نشان مى دهد ،بکنم.



کلمات کلیدی : سرافرازان، تفحص، صدا می زد، پنج شهید
التــــِام زخـــم

طلائیه بودیم ، سال 1373 و به گوری دسته جمعی رسیدیم که مربوط به شهدای عزیز عملیات خیبر بود ، دست وپای همه بچه ها را با سیم تلفن بسته بودند .
همه منقلب شدیم و گریه می کردیم ،هر کس به گوشه ای پناه برده وبا صدای حاج صادق اهنگران که ازضبط صوت پخش می شد اشگ می ریخت .

من از انتهای جنون امدم
من از زیر باران خون امدم
زدشتی که با خون چراغانی است
زدشتی که پر شور و عرفانی است

بیشتر از سه متر خاک روی بچه ها بود که همه را کنار زده بودند و ته مانده خاک ها را کنار می زدند . این حقیر جهت کمک به بچه های داخل گودال از بیل مکانیکی پائین امدم و به رسم بچه های تفحص با پای برهنه وارد گودال شدم . اما ته گودال تکه ای شیشه شکسته بود و پای مرا پاره کرد . لوازم کمک های اولیه همراهمان نبود ، پای زخمی ام نیز شدید خون ریزی می کرد و شاید 7 الی 8 بخیه نیاز داشت . اکثر شهدای داخل گودال هنوز تجهیزات انفرادیشان را همراه داشتند و از لا به لای همان ها بود که کیف برزنتی حاوی کمک های اولیه را یافتم .

جالب این جا بود که علی رغم گذشت 12 سال بعضی از وسایل هنوز سالم بودند .

از جمله " باند " ی که داخل کیف برزنتی بود . باند را بیرون اوردم و روی زخم پایم بستم . و با تعجب دیدم که خون سریعا بند امد . از ان جایی که همه مان اعتقاد فراوانی نسبت به این قضایا و امداد ها داشتیم من مجددا مثل قبل از جراحات مشغول به کار شدم و هیچ گونه دردی احساس نکردم ، و از همه جالب تر این که بدون استفاده از دارو و قرص و آمپول ... بعد از چند روز وقتی باند را از روی زخم پایم باز کردم ، محل زخم کاملا جوش خورده و التیام یافته بود . 



کلمات کلیدی : سرافرازان، تفحص، زخم، کمک های اولیه، التیام زخم
می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم

سال 72 در محور فکه اقامت چند ماهه ای داشتیم.ارتفاعات 112 ماوای نیروهای یگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زیر و رو کردن خاکهای منطقه بودند.شبها که به مقرمان بر می گشتیم،از فرط خستگی و ناراحتی ،با هم حرف نمی زدیم مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم و این،همه رنج و غصه بچه ها بود.یکی از دوستان ،برای عقده گشایی،معمولا نوار مرثیه حضرت زهرا(س)را توی خط می گذاشت،و نا خودآگاه اشکها سرازیر می شد.من پیش خود می گفتم:یا زهرا من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام :اگر ما را قابل می دانی مددی کن که شهدا به ما نظر کنند،اگر هم نه ،که بر گردیم تهران..روز بعد بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند.آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فکه آن روز خیلی غمناک بود.بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشک در چشم آنان جمع شده بود.هر کس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت.در همین حین،درست روبروی پاسگاه بیست و هفت،یک بند انگشت نظرم را جلب کرد.با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتی خاکها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد.مطمئن شدم که باید شهیدی در اینجا مدفون باشد.خاکها را بیشتر کنار زدم،پیکر شهید کاملا نمایان شد.حاکها که کاملا برداشته شد متوجه شدم شهید دیگری نیز در کنار او افتاده به طوری که صورت هر دویشان به طرف همدیگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتیاط خاکها را برای پیدا کردن پلاکها جستجو کردند.با پیدا شدن پلاکهای آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت،هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات،پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند.در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده:می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم



کلمات کلیدی : سرافرازان، فکه، تفحص، زمزم، مرثیه حضرت زهرا
پیکر شهید نبود


توی فکه،داخل خاک عراق، یک گلستان دسته جمعی از شهدا کشف شد. عراقی ها شهدا رو بصورت زیگ زاگ روی هم انداخته و روی آنها خاک ریخته بودند. تپه ای از شهدا درست شده بود. هفت شهید را از زیر خاک بیرون آوردیم .

فردای آن روز تا ظهر سیزده شهید دیگر کشف شد و تعداد شهدا به بیست رسید، اما نکته عجیب بیست و یکمین شهید بود. با سر نیزه اطراف پیکر را کاملا خالی کردیم. خاک ها را کنار زدیم. لباس کامل، دکمه های لباس بسته، بند حمایل و تجهیزات، خشاب، قمقمه، یک فانسقه به تجهیزات ویک فانسقه به پیکر، جوراب و ... اما خیلی عجیب ‍: پیکر نبود مثل اینکه کسی داخل این لباس نبوده .

شاید ملائک خدا پیکر را با خود برده بودند.

(راوی : برادر احمدیان )



کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید، تفحص، پیکر شهید
مـن و فــکه

یکى از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فکه شهید شد.) هجوم بردیم و بنا بررسمى که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روى زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکى خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم.

شهیدى پیدا نمى شد. بیل مکانیکى را کار انداختیم. ناخن هاى بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روى عباس بریزد، متوجه استخوانى شدیم که سَرِ آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایى که مى خواستیم خاکهایش را روى عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالى که از شادى مى خندیدند، به عباس صابرى گفتند:
بیچاره شهید تا دید مى خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جاى من نیست باید برم جایى دیگه براى خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشه نشون بده...




کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید، فکه، تفحص