سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 اردیبهشت 1 ، 2:59 عصر
هر گاه مؤمن را ساکت دیدید، بدو نزدیک شوید که حکمت القا می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم

سال 72 در محور فکه اقامت چند ماهه ای داشتیم.ارتفاعات 112 ماوای نیروهای یگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زیر و رو کردن خاکهای منطقه بودند.شبها که به مقرمان بر می گشتیم،از فرط خستگی و ناراحتی ،با هم حرف نمی زدیم مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم و این،همه رنج و غصه بچه ها بود.یکی از دوستان ،برای عقده گشایی،معمولا نوار مرثیه حضرت زهرا(س)را توی خط می گذاشت،و نا خودآگاه اشکها سرازیر می شد.من پیش خود می گفتم:یا زهرا من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام :اگر ما را قابل می دانی مددی کن که شهدا به ما نظر کنند،اگر هم نه ،که بر گردیم تهران..روز بعد بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند.آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فکه آن روز خیلی غمناک بود.بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشک در چشم آنان جمع شده بود.هر کس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت.در همین حین،درست روبروی پاسگاه بیست و هفت،یک بند انگشت نظرم را جلب کرد.با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتی خاکها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد.مطمئن شدم که باید شهیدی در اینجا مدفون باشد.خاکها را بیشتر کنار زدم،پیکر شهید کاملا نمایان شد.حاکها که کاملا برداشته شد متوجه شدم شهید دیگری نیز در کنار او افتاده به طوری که صورت هر دویشان به طرف همدیگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتیاط خاکها را برای پیدا کردن پلاکها جستجو کردند.با پیدا شدن پلاکهای آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت،هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سر کشیدند و با فرستادن صلوات،پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند.در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده:می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم



کلمات کلیدی : سرافرازان، فکه، تفحص، زمزم، مرثیه حضرت زهرا
مـن و فــکه

یکى از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فکه شهید شد.) هجوم بردیم و بنا بررسمى که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روى زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکى خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم.

شهیدى پیدا نمى شد. بیل مکانیکى را کار انداختیم. ناخن هاى بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روى عباس بریزد، متوجه استخوانى شدیم که سَرِ آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایى که مى خواستیم خاکهایش را روى عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالى که از شادى مى خندیدند، به عباس صابرى گفتند:
بیچاره شهید تا دید مى خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جاى من نیست باید برم جایى دیگه براى خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشه نشون بده...




کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید، فکه، تفحص