سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : پنج شنبه 103 اردیبهشت 13 ، 1:11 صبح
سزاوارتر مردم به بخشودن ، تواناترشان است به کیفر نمودن . [نهج البلاغه]
انگشت و انگشتر

سال 73 بود یا 74 که عصر عاشورا بود و دلها محزون از یاد ابا عبدالله الحسین(ع).خاطرات مقتل و گودال قتلگه،پیکر بی سر و…بچه ها در میدان مین فکه،منطقه والفجر یک مشغول جستجو بودند.مدتی میدان مین را بالا و پایین رفته بودیم ولی از شهید هیچ خبری نبود.خیلی گرفته و پکر بودیم.همین جور که داشتم قدم می زدم،به شهدا التماس می کردم که خودی نشان بدهند.قدم زنان تا زیر ارتفاع 112 رفتم.ناگهان میان خاکها و علفهای اطراف،چشمم افتاد به شیئ سرخ رنگ که خیلی به چشم می زد.خوب که توجه کردم،دیدم یک انگشتر است.جلوتر رفتم که آن را بردارم.در کمال تعجب دیدم یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه انگشتر قرار دارد.صحنه عجیب و زیبایی بود.بلادرنگ مشغول کندن اطراف آنجا شدم تا بقیه پیگر شهید را درآورم.بچه ها را صدا زدم و آمدند.علی آقا محمودوند و بقیه آمدند.آنجا یک استخوان لگن و یک کلاه خود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم.خیلی عجیب بود.در ایام محرم،نزدیک عاشورا و اتفاقا صحنه دیدنی بود.هر کدام از بچه ها که می آمدند با دیدن این صحنه،خواه ناخواه بر زمین می نشستند و بغضشان می ترکید و می زدند زیر گریه.بچه ها شروع کردند به ذکر مصیبت خواندن.همه در ذهن خود موضوع را پیوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین (ع).



کلمات کلیدی : سرافرازان، خاطرات تفحص، انگشت و انگشتر، روز عاشورا
خاطرات تفحص

جنگ تمام شده بود و خیلی از شهدا جا مانده بودند.دلمان پیش آنها بود. باید می رفتیم و برمی گرداندیمشان؛اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد. هرجوری شده یک فرصت ده روزه گرفتیم.گذشته از دوری راه،دور و برمان پر بود  از میدان های وسیع مین.چندروز کارمان گشتن بود و دست خالی برگشتن . مهلت ما نیمه شعبان تمام میشد. بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روزعید به خودمان برسیم.اما شهید غلامی گفت:"نه ،تازه امروز روز کار است و باید برویم عیدی را از آقا بگیریم ."همه به این امید حرکت کردیم ،اما هر چه بیشتر گشتیم ،ناامید تر شدیم .

آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد:"آقا جون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهید نگاه کنیم ...."باید وداع می کردیم و بر می گشتیم . بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند....چند لحظه بعد ،فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه ی شقایقی را برای معراج  شهدا از ریشه در بیاورد ،میخ کوبمان کرد . دویدیم طرفش ...شقایق درست روی جمجمه ی یک شهید سبز شده بود ! چه حالی می شدی توی این غروب نیمه شعبان ،اگرمی دانستی که نام این شهید ،"مهدی منتظرالقائم "است ؟!



کلمات کلیدی : سرافرازان، خاطرات تفحص، شهید مهدی منتظر قائم