طرف پاهایش رفتم چرا که در روز های اول انقلاب آنروز که مجسمه ها را پایین می آوردند ، ترکش نارنجک به پایش خورده بود و در قوزک پایش باقی مانده بود ، اما باز چگونه او را می شناختم آخر ابوالقاسم من پایی در بدن نداشت و حتی دستانش نیز همانند پاهایش در جزیزه مجنون جا مانده بود و این یعن با عشق ، به ساقی کربلا پیوستن. روی تپه ای رفتم و گفتم: «آی مردم یکی از دلائل سوختن پسر من این است که بعضی از شما چند پسر بزرگ کرده اید و آنها را در خانه محبوس نگهداشته اید که مبادا به جبهه بروند و شهید شوند» مردم به گریه افتادند و من فریاد زدم «چرا گریه می کنید؟ اگر راست می گویید اسلحه اش را که بر روی زمین افتاده بردارید ، سنگر پسرم خالی مانده ، سنگرش را پر کنید ، و جوانان حاضر در آنجا با خدای خودشان عهد وفاداری بستند ، صحنه اینجا و کربلا یک فرق اساسی با یکدیگر داشتند و آن اینکه ، اینجا مردم توانستند سره را از ناسره تشخیص دهند و کوفیان تا ابد در گمراهی بسر بردند.» راستی می دانی ، بچه که بودم به مادر جانتان می گفتم: «مادر ، پس کسی نیست که مرا شهید کند؟ همانطور که امام حسین (علیه السلام) شهید شد؟» پسرم من آنقدر از مقام شهید و شهادت شنیده بودم که شده بودم دلباخته ی شهادت ، اما باز هم باعث خوشحالی است که با شهادت شما عزیزانم زحماتم هدر نرفتند ... ادامه دارد ... کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده، شهادت |
درگیر می شد ، و حتی اجازه ی نصب یک پوستر تبلیغاتی را هم از ایشان سلب می کرد ، سال 60 در مبارزات علیه منافقین جنگل 8 ماه در جنگل های آمل ماند و خم بر ابرو نیاورد. لباس سپاه از تن ابوالقاسم در نیامد و در آخر هم چسبیده بر تنش گواه سوختن پروانه وار او گردید. حتی در شب عروسی اش هم که با اصرار من و پدرش آن را پذیرفته بود با لباس سپاه آمد و با همان لباس هم با میهمانانش عکس گرفت. پسرم بگذار درد های دلم را با تو راحت تر بگویم که آنروز برادرت ابوالقاسم چه داغ بزرگی را سر سفره ی صبحانه بر دلم نهاد ؛ وقتی بازوهایش را نشان داد و گفت: «مادر بازو هایم را می بینی؟! اینها باید در جبهه بسوزند و بدان که گوشت هایم مثل روغن داغ خواهند شد.» و من پریشان و اشفته به او گفتم: «این چه حرف هایی است که می زنی؟! نزن این حرف ها را» و دوباره مهربان نگاهم کرد و گفت: «مرا ببخش مادر ، چون می خواهم تو را برای آنروز ها آماده کنم ؛ مادر ، شما خودتان هستید و جسد سوخته مرا می بینید» همان نیز شد ؛ وقتی خواستم جنازه اش را ببینم مثل امروز که بعد از آن همه اصرار و خواهش ، توفیق دیدار تو را کسب کرده ام به من گفتند: «چیزی از او باقی نمانده که بخواهی ببینی!» گفتم:«من که چیزی نمی خواهم ، چیزی که در راه خدا داده ام نمی خواهم پس بگیرم ؛ آنوقت که ساکشان را خودم آماده می کردم انتظار شهادتشان را هم داشتم» و با صلوات و تکبیر بر سر جنازه سوخته قاسم رفتم ... ادامه دارد ... کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده |
... بعد از انقلاب آمدی و گفتی می خواهی پاسدار شوی ، نگاهی به صورت تو کردم و سیرتت را که حتی از جمال نیکویت زیباتر بود از عمق جان بوسیدم چون می دانستم که لیاقت تو در همان کسوت بودن است و حتی قبولی ات در آزمونهای ورودی دانشگاه های آلمان و هندوستان ، تأثیری روی تصمیمت نخواهند داشت چرا که معتقد بودی دانشگاه تو در جبهه است و می خواستی بهترین طریق علم آموزی را تجربه کنی. پسرم! دردی جانکاه قلبم را می فشرد و می خواهم با تو که بزرگترین و رشیدترین فرزندم بودی از برادرانت بگویم ؛ برادران کوچکتر از تو که به راستی در حق آنها بزرگی کردی و آن ها را زودتر از خود به سامان رساندی. نمی دانم از صدای خوش ابوالقاسم برایت بگویم که طنین خوش سوز و نوای عاشقانه اش با معبود هنوز هم در ذهنم جاری است یا از کودکی هادی که موقع ظهر و هنگام بازگشت از کودکستان کیفش را دوستانش برایم می آوردند ؛ چرا که خودش برای شرکت در نماز جماعت به مسجد می رفت یا از روزه گرفتن هایتان از سن کودکی... ؟! از شجاعت هایتان اوراق دفتر محفوظاتم پر است از خاطرات تلخ و شیرین ، پسرم! باید اعتراف کنم که من تمام آرزوهایم را برآورده دیدم ، چرا که همیشه از خدا فرزندانی خواسته بودم نمونه کامل ایمان و صلابت و این چنین نیز شد.... ادامه دارد...
کلمات کلیدی : مادر شهیدان محمدزاده، شهیدان محمدزاده، آرزو های تحقق یافته |
... برای سومین بار خواب مرا تعبیر کردی ، هفته قبل از آمدنت خانه و حیاط را آب و جارو کرده بودم و انتظار تو را می کشیدم ، همانروز بعد از آمدن پدرت ، بچه های سپاه و همرزمان تو از بابلسر و جاهای دیگر آمدند و خبر زخمی شدنت را به من دادند. ادامه دارد... کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده، شهید ابوالحسن محمدزاده |
... من آنجا صاحب الزمان را به کمک طلبیدم و فردای آن شب پدرت را هم برای شنیدن این خبر اماده کرده بودم و می دانی که لحظه ی شهادت ابوالقاسم ساعت صبح همان شب بوده است. ابوالحسن جان دیگر حتی عبادت کردن هایتان هم برایم به رؤیا تبدیل شده اند گفتند:«ابوالقاسم در شب عملیات حتی لحظه ای را به خواب نگذراند» و همین خاطر در دل ، او را تحسین کردم ، یعنی انتظاری هم جز اینها نداشته و ندارم. صبح عملیات ابوالقاسم در یک قایق نشسته و با بی سیم مشغول حرف زدن بود که گلوله کالیبر 50 به شکمش اصابت کرده و روده های او بیرون می ریزند اما باز هم به حرف زدن با بی سیم ادامه می دهد که ناگهان گلوله ی آر پی جی صفیر عشق شده و ابوالقاسم را پروانه وار در شعله های آتش شمع قدسی معبودش می سوزاند.گلوله ی آر پی جی و بنزین موتور قایق دست بر دست هم گل زیبای مرا پرپر می کنند. ابوالقاسم من سوخت ، سه روز تمام در میان قایق سوخته و روی آب ماند، انگار ابوالقاسم می خواست تمام صفات صاحب نامش را به ودیعت ببرد و حتی این سه روز را هم به آن عزیز تأسی جست. جنازه ابوالقاسم به ته قایق چسبیده بود و وسائل او با خودش سوخته بودند و من با دیدن کیف سوخته او که به بدنش چسبیده بود باز هم مادر(علیها سلام) را یاد کردم. باز این حرف مرا بشنو که اگر هنوز هم امکان داشت آرزو می کردم که ایکاش تمام فرزندان من در شعله های آتش خاکستر می شدند ولی یاس کبود مولایم علی و جسم لطیف تر از شقایق مادرم پشت در سوخته بی تاب نمی شد و دختران کوچکش در میان شعله های آتش صحرای کربلا مضطر نمی شدند. ادامه دارد......... کلمات کلیدی : مادر شهیدان محمدزاده |
میخواهم برایتان از شیر زنی بگویم که با آمدنش انوار الهی را با خود برای زمزمه هایی در شهر پیچیده شده بود همه جا صحبت از زنی بود که می گفتند بچه ای در شکم دارد که اذان می گوید و صدای وصف های کثیری از قبیل شفا دادن مریضان و مستجاب الدعوه بودن در رابطه با این مادر غیور گفته شده که در مطالب بعدی برایتان می گویم. ادامه دارد... (به روایت از ابوالحسن محمدزاده نوه مادر شهیدان ابوالحسن ، ابوالقاسم وهادی محمدزاده) کلمات کلیدی : مادر شهیدان محمدزاده |