سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : جمعه 103 فروردین 10 ، 11:58 صبح
[ و چون زیاد بن ابیه را به جاى عبد اللّه پسر عباس به فارس و شهرهاى تابع آن حکومت داد ، در گفتارى دراز که او را از گرفتن خراج پیش از رسیدن وقت آن نهى فرمود گفت : ] کار به عدالت کن و از ستم و بیداد بپرهیز که ستم رعیت را به آوارگى وادارد و بیدادگرى شمشیر را در میان آرد . [نهج البلاغه]
تفسیر عشق از نای علی اکبر (کربلایی 110)*2*

... گذشت تا شب عملیات هنگام غروب قدری از وضعیت عملیات را برایم گفت بعد آخرین عکس ها را با من گرفت و رفت،ساعتی قبل از عملیات یادداشت کوچکی نوشتم و در آن از ابوالحسن خواستم در صورت شهادت مرا نیز شفاعت کند،چرا که میدانستم با دیدن او زبانم در کام نخواهد چرخید.
ایستاده بودم که او را دیدم در زیر نور منور ها به طرفم می آمد لباس غواصی هیکل رشیدش را در خود جای داده و کوچک تر از حد معمول به نظرم رسید. صدایم کرد،ایستادم تا فقط از روی حسرت و درد،دیده در دیده اش دوختم تا با کلام نگاهش آخرین حرفهایش را خوانده و حفظ کنم.
نزدیکتر آمد و آغوش گشود و من مثل پرنده ای زخمی سر بر شانه اش گذاشتم،حال عجیبی داشتم، گریه امانم را بریده بود لحظه ای احساس کردم نکند آمده تا به من هشدار دهد تا در عملیات شرکت نکنم چرا که بارها به من گفته بود که:((جای بچه چهارده ساله در وسط میدان نیست و این کارها برای تو زود است)) ولی این دفعه آمد و دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت:((می روم ابوالقاسم و هادی را زیارت کنم چون دیگر طاقت ماندن ندارم و باید بروم)) و من با بغضی که راه گلویم را بسته بود و مهر سکوت بر لبهایم اجازه ی گفتن حتی یک کلمه را پیدا نکردم، این بود که فقط یادداشتم را به دستش دادم.
در هنگامه عملیات خبر رسید که زخمی شده اما همینکه خواستم او را بیابم صدای انفجار و سوزش پایم همه چیز را در هم ریخت و در بیمارستان خبر شهادتش را به من دادند،اما چه سعادتمند بود برادرم که هنگام جان دادن سه بار نام امام عصر(عج) را بر زبان آورد و در همان لحضه اخر به اطرافیانش تاکید کرد که از ولایت دفاع کنند و رهبری را تنها نگذارند.
درد جانکاه فراق جانم را می آزرد و دوری از برادری که بهترین دوست و همنشین من بود ناتوانم کرده بود برادری که وقتی در مقابلش می ایستادم خود را کودکی دبستانی در مکتب استاد والا مقامی تصور میکردم.
ابوالحسن برای من فقط یک برادر نبود بلکه دوستی آشنا و حبیبی مشوق بود چون او تمام کاستی های من را در زندگی ام پر کرده بود و من زندگی را به واسطه ی او به عشق تفسیر کردم.
دوری ز دوستان سبک روح مشکل است
                                                     ور نه ز هر چه هست، جدا میتوان شدن




کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید ابوالحسن محمدزاده
تفسیر عشق از نای علی اکبر (کربلایی 110)

شوق دیدار برادر بی تابم کرده بود و عجیب هوایی اش شده بودم ، یعنی بعد ااز
شهادت ابوالقاسم و هادی بیشترین دلبستگی ام به او (ابوالحسن) بود این شد که تصمیم
گرفتم به مقر آنها سر بزنم ، تمام مسیر را گویی با موتور سیکلت پرواز کردم
تا هر چه زودتر توفیق دیدارش میسّر گردد.

به سنگر فرماندهی رسیدم و سراغش را از بچه ها گرفتم ؛ گفتند: «رفته نخلستان قدم بزند.»
به نخلستان رفتم ، در لابلای نخلهای سربریده قامتش را دیدم که به نخلی
سوخته تکیه داده و اشک می ریزد ، از طرفی با دیدن او به وجد آمده و از
سویی با دیدن نخل سر تا پا سوخته به یاد برادرم ابوالقاسم افتاده بودم ،
آرام به طرفش رفتم دست بر شانه اش گذاشتم ، دستانم برایش غریبه نبودند ، همانطور که سرش پایین بود دستش را بالا آورد و روی دستم گذاشت و سرش را با
تومأنینه ی خاصی برگرداند ، اشک پهنای صورت نورانیش را پوشانده بود و لحظه
ای حس کردم با بیگانه ای روبرو شده ام چرا که انگار در وادی دیگری سیر می
کرد ، لبخندی زد و گفت: «علی اکبر اینجا چه می کنی؟!»

گفتم: «تاب و تحمل دوری تو را ندارم پس اجازه بده در کنارت بمانم.» روی
زمین نشست و اشاره کرده بنشینم بعد گفت: «می دانی ؛ اسم مرا برای زیارت
خانه خدا نوشته اند و خیلی هم اصرار دارند بروم اما...»
نگذاشتم حرفش را
تمام کند و با ذوق و شوق بچه گانه ای گفتم: «چه بهتر ، حتماً بروید که
لااقل ما هم یک برادر حاجی داشته باشیم»
خندید و گفت: «کجای کاری پسر؟!»؛ من اگر به مکه بروم به زیارت خانه ی خدا رفته ام ، اما اگر در اینجا بمانم
مطمئن هستم در عملیات خدا را زیارت خواهم کرد و به نظر تو کدامیک شیرین
ترند؟!»

ادامه دارد ...





کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید ابوالحسن محمدزاده، تفسیر عشق
واگویه های مادر شهیدان محمدزاده*6*

شهید ابوالحسن محمدزاده سرافرازان

... برای سومین بار خواب مرا تعبیر کردی ، هفته قبل از آمدنت خانه و حیاط را آب و جارو کرده بودم و انتظار تو را می کشیدم ، همانروز بعد از آمدن پدرت ، بچه های سپاه و همرزمان تو از بابلسر و جاهای دیگر آمدند و خبر زخمی شدنت را به من دادند.
اما آنها نمی دانستند که من برای مراحل سخت تری آماده شده بودم و انتظارم درباره ی عزیزترین گلم چه بود!
یادت هست آنروز در وسط اتاق درون تابوتی خوابیده بودی و من حیرت زده تو را می نگریستم ؛ گفتم: «پسر تو ، توی تابوت چه می کنی؟!»... آنروز ها در حال ساختن خانه ات بودی ، این بود که گفتم: «می بینی که کار های خانه هنوز تمام نشده ، پس چه می کنی؟!» و تو لبخند زدی و لحظه ای دیگر فهمیدم تو را فقط در رؤیا دیده ام.
به هر کجا که می رفتم تو جلوی چشمانم بودی ، عجب پریشان حال شده بودم ؛ هر کس مرا می دید دلیل ناراحتی ام را می پرسید! و من در این فکر بودم که «جواب همسر و فرزندان تو را چه بدهم؟!» در مقابل ناباوری مردم می گفتم: «می دانم که ابوالحسن نیز شهید شده»...
پسرم پرده را کنار بزن تا جمال کبریایی ات را برای آخرین بار زیارت کنم ، برخیز و ببین بر طبق وصیت تو عمل کرده ام و لباس سپاه بر تن دارم ، اسلحه ی تو را هم برداشته ام و حتی قبل از آمدنم پیش تو برای آرامش دل دیگران سخنرانی کرده ام.
پسرم ، من و تو روز های عجیبی را با هم سپری کرده ایم. خوب یادم هست که آن شب هراسان و با عجله درِ خانه را کوبیدی ، و من با احتیاط همیشگی ام که از تو آموخته بودم در را به رویت باز کردم ، کار هر شب تو همین بود ، اما من از کارهای تو سر در نمی آوردم. این بود که از تو پرس و جو کردم و تو با آن متانت دوست داشتنی ات گفتی: «اینها اعلامیه های آقاست و من باید آنها را بین مردم پخش کنم ؛ آیا می توانی مرا کمک کنی؟» گفتم: «آری» و از آنروز من نیز عضو رسمی تشکیلات شما شدم و مهمترین رسالت من محافظت از اعلامیه ها بود. خیلی تلاش می کردم که تو راضی نگهدارم ، چرا که می دانستم با چه مشقتی اعلامیه ها را به واسطه آیت الله جوادی آملی از ساری ، آمل و تهران تحویل می گیری! و من می دیدم که چقدر عاشقانه ، با آنکه خستگی رمق را زا تن تو ربوده بود وبیرون از خانه برای تو بسیار نا امن بود ؛ شبها می رفتی و اعلامیه ها را پخش می کردی ، تو و دل خسته من همیشه و هرشب با هم ، به پخش اعلامیه ها می پرداختید و جسم من در خانه خاموش می ماند که مبادا اسرار آشکار شود.
تا نیمه های شب انتظار تو را می کشیدم تا بیایی و مثل همیشه نوار سخنرانی امام (ره) را گوش کنیم. روز ها سعی می کردیم به هر بهانه ای نام امام را ببریم و از او حرف بزنیم. اما مردم حتی از آوردن نام امام هم ما را نهی می کردند و دلسوزانه نگران کشته شدن تو بودند ، اما تو خود پا به این وادی گذاشته بودی و شهادت تو برای من بسیار شیرین بود.
ابوالحسن جان! تو برای من همان کودکی هستی که هر شب قبل از خواب تأکید می کردی که برای نماز شب بیدارت کنم و تا صبح نماز شبها و جعفر طیارهایت روح مرا نوازش می دادند ، پس غریب نبود اینگونه ، عارفانه بال گشودنت و مأوا گزیدن تو در معراج خونین شهیدان... .

ادامه دارد...






کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده، شهید ابوالحسن محمدزاده