سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : جمعه 103 اردیبهشت 7 ، 8:20 عصر
دل، سرچشمه حکمت است . [امام علی علیه السلام]
واگویه های مادر شهیدان محمدزاده *9*

... سوختگی بدن تا حدی بود که اصلا نمی شد او را بشناسم. این بود که به
طرف پاهایش رفتم چرا که در روز های اول انقلاب آنروز که مجسمه ها را پایین
می آوردند ، ترکش نارنجک به پایش خورده بود و در قوزک پایش باقی مانده بود
، اما باز چگونه او را می شناختم آخر ابوالقاسم من پایی در بدن نداشت و
حتی دستانش نیز همانند پاهایش در جزیزه مجنون جا مانده بود و این یعن با
عشق ، به ساقی کربلا پیوستن.

روی تپه ای رفتم و گفتم: «آی مردم یکی از دلائل سوختن پسر من این است که
بعضی از شما چند پسر بزرگ کرده اید و آنها را در خانه محبوس نگهداشته اید
که مبادا به جبهه بروند و شهید شوند» مردم به گریه افتادند و من فریاد زدم
«چرا گریه می کنید؟ اگر راست می گویید اسلحه اش را که بر روی زمین افتاده
بردارید ، سنگر پسرم خالی مانده ، سنگرش را پر کنید ، و جوانان حاضر در
آنجا با خدای خودشان عهد وفاداری بستند ، صحنه اینجا و کربلا یک فرق اساسی
با یکدیگر داشتند و آن اینکه ، اینجا مردم توانستند سره را از ناسره تشخیص
دهند و کوفیان تا ابد در گمراهی بسر بردند.»

راستی می دانی ، بچه که بودم به مادر جانتان می گفتم: «مادر ، پس کسی نیست
که مرا شهید کند؟ همانطور که امام حسین (علیه السلام) شهید شد؟» پسرم من
آنقدر از مقام شهید و شهادت شنیده بودم که شده بودم دلباخته ی شهادت ، اما
باز هم باعث خوشحالی است که با شهادت شما عزیزانم زحماتم هدر نرفتند ...


ادامه دارد ...





کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده، شهادت
واگویه های مادر شهیدان محمدزاده*8*

شجاعت برادرت ابوالقاسم تا حدی بود که آشکارا با منافقین تا دندان مسلح بعد از انقلاب
درگیر می شد ، و حتی اجازه ی نصب یک پوستر تبلیغاتی را هم از ایشان سلب می
کرد ، سال 60 در مبارزات علیه منافقین جنگل 8 ماه در جنگل های آمل ماند و
خم بر ابرو نیاورد.

لباس سپاه از تن ابوالقاسم در نیامد و در آخر هم چسبیده بر تنش گواه سوختن پروانه وار او گردید.
حتی در شب عروسی اش هم که با اصرار من و پدرش آن را پذیرفته بود با لباس سپاه آمد و با همان لباس هم با میهمانانش عکس گرفت.
پسرم بگذار درد های دلم را با تو راحت تر بگویم که آنروز برادرت ابوالقاسم چه داغ بزرگی
را سر سفره ی صبحانه بر دلم نهاد ؛ وقتی بازوهایش را نشان داد و گفت:
«مادر بازو هایم را می بینی؟! اینها باید در جبهه بسوزند و بدان که گوشت
هایم مثل روغن داغ خواهند شد.»

و من پریشان و اشفته به او گفتم: «این چه حرف هایی است که می زنی؟! نزن این حرف ها را» و دوباره مهربان نگاهم کرد و گفت: «مرا ببخش مادر ، چون می خواهم تو را برای آنروز ها آماده کنم ؛ مادر ، شما خودتان هستید و جسد سوخته مرا می بینید» همان نیز شد ؛ وقتی خواستم جنازه اش را ببینم مثل امروز که بعد از آن همه
اصرار و خواهش ، توفیق دیدار تو را کسب کرده ام به من گفتند: «چیزی از او باقی نمانده که بخواهی ببینی!» گفتم:«من که چیزی نمی خواهم ، چیزی که در راه خدا داده ام نمی خواهم پس بگیرم ؛
آنوقت که ساکشان را خودم آماده می کردم انتظار شهادتشان را هم داشتم»
و با صلوات و تکبیر بر سر جنازه سوخته قاسم رفتم ...

ادامه دارد ...





کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده
واگویه های مادر شهیدان محمدزاده *7*

شهیدان محمدزاده

... بعد از انقلاب آمدی و گفتی می خواهی پاسدار شوی ، نگاهی به صورت تو کردم و سیرتت را که حتی از جمال نیکویت زیباتر بود از عمق جان بوسیدم چون می دانستم که لیاقت تو در همان کسوت بودن است و حتی قبولی ات در آزمونهای ورودی دانشگاه های آلمان و هندوستان ، تأثیری روی تصمیمت نخواهند داشت چرا که معتقد بودی دانشگاه تو در جبهه است و می خواستی بهترین طریق علم آموزی را تجربه کنی.
پسرم! دردی جانکاه قلبم را می فشرد و می خواهم با تو که بزرگترین و رشیدترین فرزندم بودی از برادرانت بگویم ؛ برادران کوچکتر از تو که به راستی در حق آنها بزرگی کردی و آن ها را زودتر از خود به سامان رساندی.
نمی دانم از صدای خوش ابوالقاسم برایت بگویم که طنین خوش سوز و نوای عاشقانه اش با معبود هنوز هم در ذهنم جاری است یا از کودکی هادی که موقع ظهر و هنگام بازگشت از کودکستان کیفش را دوستانش برایم می آوردند ؛ چرا که خودش برای شرکت در نماز جماعت به مسجد می رفت یا از روزه گرفتن هایتان از سن کودکی... ؟!
از شجاعت هایتان اوراق دفتر محفوظاتم پر است از خاطرات تلخ و شیرین ، پسرم! باید اعتراف کنم که من تمام آرزوهایم را برآورده دیدم ، چرا که همیشه از خدا فرزندانی خواسته بودم نمونه کامل ایمان و صلابت و این چنین نیز شد....
ادامه دارد... 

شهیدان محمدزاده





کلمات کلیدی : مادر شهیدان محمدزاده، شهیدان محمدزاده، آرزو های تحقق یافته
واگویه های مادر شهیدان محمدزاده*6*

شهید ابوالحسن محمدزاده سرافرازان

... برای سومین بار خواب مرا تعبیر کردی ، هفته قبل از آمدنت خانه و حیاط را آب و جارو کرده بودم و انتظار تو را می کشیدم ، همانروز بعد از آمدن پدرت ، بچه های سپاه و همرزمان تو از بابلسر و جاهای دیگر آمدند و خبر زخمی شدنت را به من دادند.
اما آنها نمی دانستند که من برای مراحل سخت تری آماده شده بودم و انتظارم درباره ی عزیزترین گلم چه بود!
یادت هست آنروز در وسط اتاق درون تابوتی خوابیده بودی و من حیرت زده تو را می نگریستم ؛ گفتم: «پسر تو ، توی تابوت چه می کنی؟!»... آنروز ها در حال ساختن خانه ات بودی ، این بود که گفتم: «می بینی که کار های خانه هنوز تمام نشده ، پس چه می کنی؟!» و تو لبخند زدی و لحظه ای دیگر فهمیدم تو را فقط در رؤیا دیده ام.
به هر کجا که می رفتم تو جلوی چشمانم بودی ، عجب پریشان حال شده بودم ؛ هر کس مرا می دید دلیل ناراحتی ام را می پرسید! و من در این فکر بودم که «جواب همسر و فرزندان تو را چه بدهم؟!» در مقابل ناباوری مردم می گفتم: «می دانم که ابوالحسن نیز شهید شده»...
پسرم پرده را کنار بزن تا جمال کبریایی ات را برای آخرین بار زیارت کنم ، برخیز و ببین بر طبق وصیت تو عمل کرده ام و لباس سپاه بر تن دارم ، اسلحه ی تو را هم برداشته ام و حتی قبل از آمدنم پیش تو برای آرامش دل دیگران سخنرانی کرده ام.
پسرم ، من و تو روز های عجیبی را با هم سپری کرده ایم. خوب یادم هست که آن شب هراسان و با عجله درِ خانه را کوبیدی ، و من با احتیاط همیشگی ام که از تو آموخته بودم در را به رویت باز کردم ، کار هر شب تو همین بود ، اما من از کارهای تو سر در نمی آوردم. این بود که از تو پرس و جو کردم و تو با آن متانت دوست داشتنی ات گفتی: «اینها اعلامیه های آقاست و من باید آنها را بین مردم پخش کنم ؛ آیا می توانی مرا کمک کنی؟» گفتم: «آری» و از آنروز من نیز عضو رسمی تشکیلات شما شدم و مهمترین رسالت من محافظت از اعلامیه ها بود. خیلی تلاش می کردم که تو راضی نگهدارم ، چرا که می دانستم با چه مشقتی اعلامیه ها را به واسطه آیت الله جوادی آملی از ساری ، آمل و تهران تحویل می گیری! و من می دیدم که چقدر عاشقانه ، با آنکه خستگی رمق را زا تن تو ربوده بود وبیرون از خانه برای تو بسیار نا امن بود ؛ شبها می رفتی و اعلامیه ها را پخش می کردی ، تو و دل خسته من همیشه و هرشب با هم ، به پخش اعلامیه ها می پرداختید و جسم من در خانه خاموش می ماند که مبادا اسرار آشکار شود.
تا نیمه های شب انتظار تو را می کشیدم تا بیایی و مثل همیشه نوار سخنرانی امام (ره) را گوش کنیم. روز ها سعی می کردیم به هر بهانه ای نام امام را ببریم و از او حرف بزنیم. اما مردم حتی از آوردن نام امام هم ما را نهی می کردند و دلسوزانه نگران کشته شدن تو بودند ، اما تو خود پا به این وادی گذاشته بودی و شهادت تو برای من بسیار شیرین بود.
ابوالحسن جان! تو برای من همان کودکی هستی که هر شب قبل از خواب تأکید می کردی که برای نماز شب بیدارت کنم و تا صبح نماز شبها و جعفر طیارهایت روح مرا نوازش می دادند ، پس غریب نبود اینگونه ، عارفانه بال گشودنت و مأوا گزیدن تو در معراج خونین شهیدان... .

ادامه دارد...






کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده، شهید ابوالحسن محمدزاده
واگویه های مادر شهیدان محمد زاده 2


... من آنجا صاحب الزمان را به کمک طلبیدم و فردای آن شب پدرت را هم برای
شنیدن این خبر اماده کرده بودم و می دانی که لحظه ی شهادت ابوالقاسم ساعت
صبح همان شب بوده است.

ابوالحسن جان دیگر حتی عبادت کردن هایتان هم برایم به رؤیا تبدیل شده اند گفتند:«ابوالقاسم
در شب عملیات حتی لحظه ای را به خواب نگذراند» و همین خاطر در دل ، او را
تحسین کردم ، یعنی انتظاری هم جز اینها نداشته و ندارم.

صبح عملیات ابوالقاسم در یک قایق نشسته و با بی سیم مشغول حرف زدن بود که گلوله کالیبر 50 به
شکمش اصابت کرده و روده های او بیرون می ریزند اما باز هم به حرف زدن با
بی سیم ادامه می دهد که ناگهان گلوله ی آر پی جی صفیر عشق شده و ابوالقاسم را پروانه وار در شعله های آتش شمع قدسی معبودش می سوزاند.گلوله ی آر پی جی و بنزین موتور قایق دست بر دست هم گل زیبای مرا پرپر می کنند.

ابوالقاسم من سوخت ، سه روز تمام در میان قایق سوخته و روی آب ماند، انگار ابوالقاسم می خواست تمام
صفات صاحب نامش را به ودیعت ببرد و حتی این سه روز را هم به آن عزیز تأسی
جست.

جنازه ابوالقاسم به ته قایق چسبیده بود و وسائل او با خودش سوخته بودند و من با دیدن کیف سوخته او که به بدنش چسبیده بود باز هم مادر(علیها سلام) را یاد کردم.
باز این حرف مرا بشنو که اگر هنوز هم امکان داشت آرزو می کردم که ایکاش تمام فرزندان من در شعله های آتش خاکستر می شدند ولی یاس کبود مولایم علی و جسم لطیف تر از
شقایق مادرم پشت در سوخته بی تاب نمی شد و دختران کوچکش در میان شعله های آتش صحرای کربلا مضطر نمی شدند.

ادامه دارد.........





کلمات کلیدی : مادر شهیدان محمدزاده
تولد خوبی ها

میخواهم برایتان از شیر زنی بگویم که با آمدنش انوار الهی را با خود برای
زمینیان به ارمغان آورد و سرود لبانش مقاومت و پاسداری بود. مادری از
قبیله زینب(سلام الله علیها) که فرزندان خود را فدای دینش کرد و همچون زینب سرو قامت ماند تا به همگان گوشزد کند که ما از هیچ چیز نمی هراسیم.

زمزمه هایی در شهر پیچیده شده بود همه جا صحبت از زنی بود که می گفتند بچه ای در شکم دارد که اذان می گوید و صدای
دلنشینی دارد. وقتی این ماجرا به گوش رضاخان رسید او احساس خطر کرد که
مبادا او کسی باشد که حکومت او را سرنگون کند از همین رو به مأمورانش
دستور داد تا آن زن را دستگیر کنند. او را در یکی از بیمارستان های خصوصی
تحت مراقبت کامل نگهداری کردند که اگر فرزندش پسر بود او و پسرش را بکشند
و اگر دختر بود آزادشان کنند. روزی از این روزها در نزدیکی سحر ناگهان به
اذن خدا نگهبانانی که جلوی اتاق آن مادر کشیک می دادند به خواب رفتند
ناگهان
چند نور که میگویند فرشته بودند وارد اتاق شدند و آن فرزند را به دنیا
آوردند و اورا در پارچه سبزی پیچیدند و در کنار مادر گذاشتند و رفتند.
خواست خدا اینگونه بود که فرزند دختر بدنیا بیاید و آنها نجات یابند (گفته
می شد فرزند تا اواخر وضع حمل احتمال پسر بودن داشت) وقتی سربازان بیدار
شدند و دیدند فرزند دختر است آنها را آزاد کردند.آری خواست خدا بر این بود
تا او بماند و فرزندان صالحی (شهیدان محمد زاده) را به دنیا بیاورد تا جانشان را برای آرمان های مقدسشان فدا کنند.

وصف های کثیری از قبیل شفا دادن مریضان و مستجاب الدعوه بودن در رابطه با این مادر غیور گفته شده که در مطالب بعدی برایتان می گویم.   ادامه دارد...

(به روایت از ابوالحسن محمدزاده نوه مادر شهیدان ابوالحسن ، ابوالقاسم وهادی محمدزاده)





کلمات کلیدی : مادر شهیدان محمدزاده