ایستاده بودم که او را دیدم در زیر نور منور ها به طرفم می آمد لباس غواصی هیکل رشیدش را در خود جای داده و کوچک تر از حد معمول به نظرم رسید. صدایم کرد،ایستادم تا فقط از روی حسرت و درد،دیده در دیده اش دوختم تا با کلام نگاهش آخرین حرفهایش را خوانده و حفظ کنم. نزدیکتر آمد و آغوش گشود و من مثل پرنده ای زخمی سر بر شانه اش گذاشتم،حال عجیبی داشتم، گریه امانم را بریده بود لحظه ای احساس کردم نکند آمده تا به من هشدار دهد تا در عملیات شرکت نکنم چرا که بارها به من گفته بود که:((جای بچه چهارده ساله در وسط میدان نیست و این کارها برای تو زود است)) ولی این دفعه آمد و دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت:((می روم ابوالقاسم و هادی را زیارت کنم چون دیگر طاقت ماندن ندارم و باید بروم)) و من با بغضی که راه گلویم را بسته بود و مهر سکوت بر لبهایم اجازه ی گفتن حتی یک کلمه را پیدا نکردم، این بود که فقط یادداشتم را به دستش دادم. در هنگامه عملیات خبر رسید که زخمی شده اما همینکه خواستم او را بیابم صدای انفجار و سوزش پایم همه چیز را در هم ریخت و در بیمارستان خبر شهادتش را به من دادند،اما چه سعادتمند بود برادرم که هنگام جان دادن سه بار نام امام عصر(عج) را بر زبان آورد و در همان لحضه اخر به اطرافیانش تاکید کرد که از ولایت دفاع کنند و رهبری را تنها نگذارند. درد جانکاه فراق جانم را می آزرد و دوری از برادری که بهترین دوست و همنشین من بود ناتوانم کرده بود برادری که وقتی در مقابلش می ایستادم خود را کودکی دبستانی در مکتب استاد والا مقامی تصور میکردم. ابوالحسن برای من فقط یک برادر نبود بلکه دوستی آشنا و حبیبی مشوق بود چون او تمام کاستی های من را در زندگی ام پر کرده بود و من زندگی را به واسطه ی او به عشق تفسیر کردم. دوری ز دوستان سبک روح مشکل است
ور نه ز هر چه هست، جدا میتوان شدن کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید ابوالحسن محمدزاده |
شهادت ابوالقاسم و هادی بیشترین دلبستگی ام به او (ابوالحسن) بود این شد که تصمیم گرفتم به مقر آنها سر بزنم ، تمام مسیر را گویی با موتور سیکلت پرواز کردم تا هر چه زودتر توفیق دیدارش میسّر گردد. به سنگر فرماندهی رسیدم و سراغش را از بچه ها گرفتم ؛ گفتند: «رفته نخلستان قدم بزند.» به نخلستان رفتم ، در لابلای نخلهای سربریده قامتش را دیدم که به نخلی سوخته تکیه داده و اشک می ریزد ، از طرفی با دیدن او به وجد آمده و از سویی با دیدن نخل سر تا پا سوخته به یاد برادرم ابوالقاسم افتاده بودم ، آرام به طرفش رفتم دست بر شانه اش گذاشتم ، دستانم برایش غریبه نبودند ، همانطور که سرش پایین بود دستش را بالا آورد و روی دستم گذاشت و سرش را با تومأنینه ی خاصی برگرداند ، اشک پهنای صورت نورانیش را پوشانده بود و لحظه ای حس کردم با بیگانه ای روبرو شده ام چرا که انگار در وادی دیگری سیر می کرد ، لبخندی زد و گفت: «علی اکبر اینجا چه می کنی؟!» گفتم: «تاب و تحمل دوری تو را ندارم پس اجازه بده در کنارت بمانم.» روی زمین نشست و اشاره کرده بنشینم بعد گفت: «می دانی ؛ اسم مرا برای زیارت خانه خدا نوشته اند و خیلی هم اصرار دارند بروم اما...» نگذاشتم حرفش را تمام کند و با ذوق و شوق بچه گانه ای گفتم: «چه بهتر ، حتماً بروید که لااقل ما هم یک برادر حاجی داشته باشیم» خندید و گفت: «کجای کاری پسر؟!»؛ من اگر به مکه بروم به زیارت خانه ی خدا رفته ام ، اما اگر در اینجا بمانم مطمئن هستم در عملیات خدا را زیارت خواهم کرد و به نظر تو کدامیک شیرین ترند؟!» ادامه دارد ... کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید ابوالحسن محمدزاده، تفسیر عشق |
... برای سومین بار خواب مرا تعبیر کردی ، هفته قبل از آمدنت خانه و حیاط را آب و جارو کرده بودم و انتظار تو را می کشیدم ، همانروز بعد از آمدن پدرت ، بچه های سپاه و همرزمان تو از بابلسر و جاهای دیگر آمدند و خبر زخمی شدنت را به من دادند. ادامه دارد... کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده، شهید ابوالحسن محمدزاده |