سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : دوشنبه 103 آذر 5 ، 11:37 عصر
اى اسیران آز باز ایستید که گراینده دنیا را آن هنگام بیم فرا آید که بلاهاى روزگار دندان به هم ساید . مردم کار ترتیب خود را خود برانید و نفس خود را از عادتها که بدان حریص است باز گردانید [نهج البلاغه]
واگویه های مادر شهیدان محمدزاده*6*

شهید ابوالحسن محمدزاده سرافرازان

... برای سومین بار خواب مرا تعبیر کردی ، هفته قبل از آمدنت خانه و حیاط را آب و جارو کرده بودم و انتظار تو را می کشیدم ، همانروز بعد از آمدن پدرت ، بچه های سپاه و همرزمان تو از بابلسر و جاهای دیگر آمدند و خبر زخمی شدنت را به من دادند.
اما آنها نمی دانستند که من برای مراحل سخت تری آماده شده بودم و انتظارم درباره ی عزیزترین گلم چه بود!
یادت هست آنروز در وسط اتاق درون تابوتی خوابیده بودی و من حیرت زده تو را می نگریستم ؛ گفتم: «پسر تو ، توی تابوت چه می کنی؟!»... آنروز ها در حال ساختن خانه ات بودی ، این بود که گفتم: «می بینی که کار های خانه هنوز تمام نشده ، پس چه می کنی؟!» و تو لبخند زدی و لحظه ای دیگر فهمیدم تو را فقط در رؤیا دیده ام.
به هر کجا که می رفتم تو جلوی چشمانم بودی ، عجب پریشان حال شده بودم ؛ هر کس مرا می دید دلیل ناراحتی ام را می پرسید! و من در این فکر بودم که «جواب همسر و فرزندان تو را چه بدهم؟!» در مقابل ناباوری مردم می گفتم: «می دانم که ابوالحسن نیز شهید شده»...
پسرم پرده را کنار بزن تا جمال کبریایی ات را برای آخرین بار زیارت کنم ، برخیز و ببین بر طبق وصیت تو عمل کرده ام و لباس سپاه بر تن دارم ، اسلحه ی تو را هم برداشته ام و حتی قبل از آمدنم پیش تو برای آرامش دل دیگران سخنرانی کرده ام.
پسرم ، من و تو روز های عجیبی را با هم سپری کرده ایم. خوب یادم هست که آن شب هراسان و با عجله درِ خانه را کوبیدی ، و من با احتیاط همیشگی ام که از تو آموخته بودم در را به رویت باز کردم ، کار هر شب تو همین بود ، اما من از کارهای تو سر در نمی آوردم. این بود که از تو پرس و جو کردم و تو با آن متانت دوست داشتنی ات گفتی: «اینها اعلامیه های آقاست و من باید آنها را بین مردم پخش کنم ؛ آیا می توانی مرا کمک کنی؟» گفتم: «آری» و از آنروز من نیز عضو رسمی تشکیلات شما شدم و مهمترین رسالت من محافظت از اعلامیه ها بود. خیلی تلاش می کردم که تو راضی نگهدارم ، چرا که می دانستم با چه مشقتی اعلامیه ها را به واسطه آیت الله جوادی آملی از ساری ، آمل و تهران تحویل می گیری! و من می دیدم که چقدر عاشقانه ، با آنکه خستگی رمق را زا تن تو ربوده بود وبیرون از خانه برای تو بسیار نا امن بود ؛ شبها می رفتی و اعلامیه ها را پخش می کردی ، تو و دل خسته من همیشه و هرشب با هم ، به پخش اعلامیه ها می پرداختید و جسم من در خانه خاموش می ماند که مبادا اسرار آشکار شود.
تا نیمه های شب انتظار تو را می کشیدم تا بیایی و مثل همیشه نوار سخنرانی امام (ره) را گوش کنیم. روز ها سعی می کردیم به هر بهانه ای نام امام را ببریم و از او حرف بزنیم. اما مردم حتی از آوردن نام امام هم ما را نهی می کردند و دلسوزانه نگران کشته شدن تو بودند ، اما تو خود پا به این وادی گذاشته بودی و شهادت تو برای من بسیار شیرین بود.
ابوالحسن جان! تو برای من همان کودکی هستی که هر شب قبل از خواب تأکید می کردی که برای نماز شب بیدارت کنم و تا صبح نماز شبها و جعفر طیارهایت روح مرا نوازش می دادند ، پس غریب نبود اینگونه ، عارفانه بال گشودنت و مأوا گزیدن تو در معراج خونین شهیدان... .

ادامه دارد...






کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده، شهید ابوالحسن محمدزاده