... قدری شکلات برای هادی فرستاده بودم تا در جبهه مصرف کند بعد از شش ماه که آمد دیدم هنوز شکلات ها در جیبش هستند گفتم:«چرا در اینهمه مدت شکلات ها را نخورده ای» ؟ و او گفت:«این شکلات ها را توی جیبم نگهداشته بودم و هرزگاهی از جیبم در می آوردم و می بوسیدم و می گفتم اینها بوی مادرم را میدهند». ابوالحسن جان دیگر نمی دانم از کجای دلتنگی هایم برایت بگویم، فقط می توانم بگویم: اگر شمعی کند حرف مرا گوشکنـد در سـوختن خـود را فراموش خـموشی هـر چراغی دارد امـا چراغ من شده بـی وقت خامــوش ای کاش هیچگاه آشنایی ها نبودند که شیرینی شان را با طعم تلخ هجران عوض کنیم. این را هم باید به تو بگویم که من از هم اکنون تمام محبت هایی را که باید نثار شما سه شهیدم کنم یک جا تقدیم علی اکبر ، شهید زنده ی تاریخ عشقم خواهم کرد ، چرا که او در لحظه ی شهادت با تو بوده وعطر خوش تو را از این پس از او استشمام خواهم کرد. چقدر خوب می شد اگر دیگران مهلت ماندن در کنار جسد پاره پاره تو را تا ابد برایم تمدید می کردند تا هیچ گاه دیگر تلخی های گذشته ام را مرور نکنم. ما تیـره کــوکبان همه زاغــان ماتمـیم پرواز کرده بلبل عیش از میان ما و طالبیم جـامیست که عقل آفرین مـی زَنَدش صد بوســه ز مهــــــر بر زمیــن مـی زندش این کــوزه گـر دهر چنین جــام لطیـف می ســازد و بــاز بـر زمـین مـی زَنَدش ادامه دارد...
کلمات کلیدی : * مادر شهیدان محمدزاده *، * دلتنگی های یک مادر * |
ایران و بخشی از تاریخ ماست که گذشته را از آینده جدا ساخته است. در دهه فجر اسلام تولدی دوباره یافت و این دهه در تاریخ ایران نقطه ای تعیین کننده و بی مانند بشمارمیرود. تا قبل از انقلاب اسلامی، در ایران نظام اسلامی وجودنداشت و رابطه پادشاهان با مردم رابطه ی «غالب و مغلوب» و« سلطان و رعیت » بود وپادشاهان احساس میکردند که فاتحینی هستند که بر مردم غلبه یافته اند و حضرت امام رضوان الله تعالی علیه این سلسله معیوب را قطع کردند و نقطه ی عطفی در تاریخ ایران بوجودآوردند و شمشیر اسلام مردم را علیه دشمنان اسلام، مردم و استعمارگران به کار گرفتند. دهه انقلاب از رشحات اسلام است و آئینه ای است که خورشید اسلام در او درخشید و این دهه باید با عظمت هرچه تمامتر برگزارشود. این مراسم را با هیجانهای عاطفی صحیح باید با طراوت و تازه کرد. در مذهب ما، احساسات، گریه و شادی، حب و بغض و عشق و نفرت جایگاه والایی دارد. از این رو جشنهای دهه فجر می بایستی همچون مراسم و اعیاد مذهبی گرامی داشته شود و مردمی باشد. باید کلیه مساجد فعال شوند و مردم با حضور در مساجد خاطره ی فراموش نشدنی حضرت امام و پیروزی انقلاب اسلامی را جشن بگیرند. صداوسیما باید فیلمها و سریالهای تلویزیونی و برنامه هایی بمناسبت دهه فجر تهیه کند که یادآور خاطره های خوش انقلاب باشد و حضور همه جانبه ی مردم و حل شدن آنان را در دوران انقلاب نشان دهد. کلمات کلیدی : انقلاب ما انفجار نور بود، 30 سال عزت |
... ابوالحسن جان راهنمای شهادت در راه خدا برای برادرانت تو بودی باز هم بیاد بیاور روزی را که علی اکبر را به سراغ هادی فرستادی تا به جبهه بروید و هادی مهر برادر بزرگتر خود را به تفریح و ماهیگیریش ترجیح داده و به خانه بازگشت. من آنقدر سریع کیف های شما را آماده می کردم که انگار برای شنیدن همین خبر ها عجله داشتم. اما هادی عجولتر از من بود. به طوری که حتی ناهارش را نخورد و از خانه بیرون رفت ، بدنبالش رفتم در حالی که چشمانم پر از اشک بود. نه اشک ندامت و حسرت و نه اشک ترس از فراق و دوری شما عزیزان بلکه فقط به مقبول افتادن قربانیهایم فکر می کردم. هادی حتی از شوق دیدار یار دیرینش که به گفته ی خودش فقط می توانست اور را در جبهه ها بیابد خداحافظی را هم از یاد برد. و من با عجله پشت سرش رفتم و گفتم: «پسرم کجا می روی نمی خواهی خداحافظی کنی؟ بگذار ببوسمت» و هادی معصومانه خندید و گفت: «خداحافظی هم باید بکنیم؟!» وصبورانه به طرفم بازگشت تا من با تمام عاطفه مادری ام او را با قرآن و آب بدرقه کنم. بعد از چندین ماه که به جبهه می رفت و باز می گشت روزی اسیر دست کوموله ها شد و پدرتان که فراق فرزند را تاب نمی آورد تصمیم گرفت خانه را بفروشد و با پول آن هادی را آزاد کند. اما من نگذاشتم و در حالیکه از عشق عزیزم رفته رفته دلم به مشتی خاکستر بدل می شد گفتم: «نه ، بگذار پسرم را بکشند ، اگر این کار را بکنی آنها جری تر می شوند و به طمع پول جان جوانان مردم را به خطر می اندازند». همه شما عزیزانم بودید و هیچ وقت غم دوری تان مرا رها نمی کند اما زخم ناشی از فراق هادی از همه کاری تر بود. هادی مرا عاشقانه دوست داشت و من از محبت بی شائبه اش نسبت به خودم خوب آگاه بودم. روزهایی که برای مرخصی به خانه می آمد وقتی از خانه بیرون می رفتم او را یارای ماندن نبود و یادم هست روزی را که به خانه رسیدم دیدم جلوی در ایستاه است ، گفتم هادی جان پسرم چرا اینجا ایستاده ای؟ او پرده شفاف اشک را از چشمان زیبایش کنار زد و گفت: «مادر و قتی تو در خانه نیستی انگار خانه تاریک است حس می کنم چراغ خانه را خاموش کرده اند و من نمی توانم در خانه تاریک بمانم.» به هر جا می رفتم او پشت سرم می آمد و وقتی از او پرسیدم «پسر جان پس تو توی جبهه بدون من چکار می کنی؟» او شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت: جبهه چیز دیگری ست آنجا تجلیگاه نور خداست آنجا دلتنگی معنا ندارد ، آنجا که هستم انگار بجز خدا هیچ کس را نمی شناسم و این دلیل تحمل من برای دوری از از شماست... . ادامه دارد ... کلمات کلیدی : شهیدان محمدزاده |
... یادت هست بر سر جنازه قاسم که رفته بودم کنارم نشستی و با صدای بغض آلودی گفتی:«مادر کیف قاسم اینجاست ، می توانی با قسمت نسوخته کارت شناسایی اش او را بشناسی» و این در حالی بود که من با وجود نشانه های خودم نیازی به آن نداشتم. من جوان سرو قامت و رشیدم را بارها در هنگام حرف زدن و خندیدن از زیر نظر گذرانده بودم پس چگونه نیاز به اسناد شناسایی داشتم. ... یک هفته قبل از شهادت هادی در خواب دیده بودم قاسم پشت به تانکی ایستاده و هادی هم شانه به شانه اش ، گفتم: « هادی جان ، قاسم جان ، اینجا چه می کنید؟!» وهادی دستش را بلند کرد و گفت: «خداحافظ ...» و ناگهان تیری به سینه اش خورد و من شگفت زده بر جایم میخکوب شده بودم. هادی را در خواب در آغوش کشیده بودم و اباالفضل العباس (علیه السلام) را به فریاد می طلبیدم ، چقدر سبک بود ، انگار جسم نبود و تنها روحش را روی دستانم بلند کرده بودم. از حال رفته بودم و شاید یکساعتی بعد از این حالتم بود که با صدای خواهرتان به خود آمدم و فهمیدم که همه چیز را فقط در خواب دیده ام ، آنروز خواهرت سراسیمه از من پرسید: «مادر چه شده؟» گفتم: «هادی هم شهید می شود» گفت: «خیال می کنی!» گفتم: «یادت هست گفتم قاسم شهید می شود و شد؟!» خواهرت جز سکوت پاسخ دیگری برایم نداشت. چند روز بعد همسنگران هادی خبر شهادتش را برایم آورده بودند ، در کنارشان نشستم ، دیدم همه سرشان پایین است و گاهی یکدیگر را نگاه می کنند ، خیلی طول کشید تا اینکه من لبخندی زدم و گفتم «هادی شهید شده»؟! پسرم ، همرزمان هادی را دلداری دادم و گفتم: «می دانم ، من پسر بزرگ کرده ام برای قربانی در راه خدا ، من که ناراحت نیستم ، شما چرا ناراحتید؟!» دوستانش بهت زده مرا نگاه کردند و گفتند «ما الان دو ساعت است که اینجا نشسته ایم ولی رویمان نمی شود چیزی بگوییم ، آنوقت شما اینقدر صریح خبر می دهی که هادی شهید شده؟!» گفتم: «بچه که شهید می شود ، اسباب خوشحالی پدر و مادر است ، امانت خدا بود و من آن را پس داده ام.» باز هم خودت بهتر می دانی وقتی در وصیت نامه هادی خواندی که دوست دارد من با لباس سپاه و اسلحه در تشییع جنازه اش شرکت کنم من بدون چون و چرا خواسته اش را اجابت کردم. پسرم هر وقت دلم می گیرد یاد تو و برادرانت می افتم خدا را شکر می کنم و از رفت شما حتی ذره ای ناراحت نیستم ... . ادامه دارد ... کلمات کلیدی : خبر شهادت هادی |
... من آنجا صاحب الزمان را به کمک طلبیدم و فردای آن شب پدرت را هم برای شنیدن این خبر اماده کرده بودم و می دانی که لحظه ی شهادت ابوالقاسم ساعت صبح همان شب بوده است. ابوالحسن جان دیگر حتی عبادت کردن هایتان هم برایم به رؤیا تبدیل شده اند گفتند:«ابوالقاسم در شب عملیات حتی لحظه ای را به خواب نگذراند» و همین خاطر در دل ، او را تحسین کردم ، یعنی انتظاری هم جز اینها نداشته و ندارم. صبح عملیات ابوالقاسم در یک قایق نشسته و با بی سیم مشغول حرف زدن بود که گلوله کالیبر 50 به شکمش اصابت کرده و روده های او بیرون می ریزند اما باز هم به حرف زدن با بی سیم ادامه می دهد که ناگهان گلوله ی آر پی جی صفیر عشق شده و ابوالقاسم را پروانه وار در شعله های آتش شمع قدسی معبودش می سوزاند.گلوله ی آر پی جی و بنزین موتور قایق دست بر دست هم گل زیبای مرا پرپر می کنند. ابوالقاسم من سوخت ، سه روز تمام در میان قایق سوخته و روی آب ماند، انگار ابوالقاسم می خواست تمام صفات صاحب نامش را به ودیعت ببرد و حتی این سه روز را هم به آن عزیز تأسی جست. جنازه ابوالقاسم به ته قایق چسبیده بود و وسائل او با خودش سوخته بودند و من با دیدن کیف سوخته او که به بدنش چسبیده بود باز هم مادر(علیها سلام) را یاد کردم. باز این حرف مرا بشنو که اگر هنوز هم امکان داشت آرزو می کردم که ایکاش تمام فرزندان من در شعله های آتش خاکستر می شدند ولی یاس کبود مولایم علی و جسم لطیف تر از شقایق مادرم پشت در سوخته بی تاب نمی شد و دختران کوچکش در میان شعله های آتش صحرای کربلا مضطر نمی شدند. ادامه دارد......... کلمات کلیدی : مادر شهیدان محمدزاده |
شنیده بودم که قاسم ابن الحسن در وقت شهادت تازه داماد بوده و همیشه از این جریان میسوختم. اما قاسم من هم بعد از ده ماه که از ازدواجش می گذشت رفت و شهید شد. از ده تا پانزده روز قبل از شهادت قاسم، تمام ائمه را در خواب می دیدم، آنها مرا نصیحت میکردند که صبور باشم و مرا به گونه ای آماده کرده بودند که حتی اگر خبر شهادت همه تان را با هم به من می دادند خم به ابرو نمی آوردم. برای ورود قاسم حتی دیوار های خانه را رنگ زدم و می دانستم که می آید؛ شما و همسایه- ها همه مسئله را از من کتمان می کردید ولی این من بودم که به همسایه ها می گفتم، جلوی در خانه شان را تمیز نگاه دارند، چرا که من میهمان داشتم و آنها مبهوت حرفهایم می شدند، چرا که من هفته پیش از این خبر، در نیمه شبی مهتابی دیدم که چگونه جلوی خانه مان به باغ و صحرایی سرسبز تبدیل شده و قاسم را در وسط سبزه ها استوار و آماده ی شهادت یافتم، خواستم پسرم را صدا کنم اما ناگهان تیری به او خورد و تمام وجودم را درد فرا گرفت... ادامه دارد... . کلمات کلیدی : خبر شهادت ابوالقاسم محمدزاده از زبان مادر |
مختصری از وصیت نامه سردار شهید ابوالحسن محمدزاده: بدست رنج و بیماری نخواهم مرد در بستر که پاسدارم من وباید در سنگر بمیرم من مختصری از وصیت نامه سردار شهید ابوالقاسم محمدزاده: مختصری از وصیت نامه بسیجی شهید هادی محمدزاده: کلمات کلیدی : مختصری از وصیت نامه شهیدان محمدزاده |