عکسهای شهیدان محمد زاده
واگویه های مادر شهیدان محمدزاده *7*
... بعد از انقلاب آمدی و گفتی می خواهی پاسدار شوی ، نگاهی به صورت تو کردم و سیرتت را که حتی از جمال نیکویت زیباتر بود از عمق جان بوسیدم چون می دانستم که لیاقت تو در همان کسوت بودن است و حتی قبولی ات در آزمونهای ورودی دانشگاه های آلمان و هندوستان ، تأثیری روی تصمیمت نخواهند داشت چرا که معتقد بودی دانشگاه تو در جبهه است و می خواستی بهترین طریق علم آموزی را تجربه کنی. پسرم! دردی جانکاه قلبم را می فشرد و می خواهم با تو که بزرگترین و رشیدترین فرزندم بودی از برادرانت بگویم ؛ برادران کوچکتر از تو که به راستی در حق آنها بزرگی کردی و آن ها را زودتر از خود به سامان رساندی. نمی دانم از صدای خوش ابوالقاسم برایت بگویم که طنین خوش سوز و نوای عاشقانه اش با معبود هنوز هم در ذهنم جاری است یا از کودکی هادی که موقع ظهر و هنگام بازگشت از کودکستان کیفش را دوستانش برایم می آوردند ؛ چرا که خودش برای شرکت در نماز جماعت به مسجد می رفت یا از روزه گرفتن هایتان از سن کودکی... ؟! از شجاعت هایتان اوراق دفتر محفوظاتم پر است از خاطرات تلخ و شیرین ، پسرم! باید اعتراف کنم که من تمام آرزوهایم را برآورده دیدم ، چرا که همیشه از خدا فرزندانی خواسته بودم نمونه کامل ایمان و صلابت و این چنین نیز شد.... ادامه دارد...
کلمات کلیدی : مادر شهیدان محمدزاده، شهیدان محمدزاده، آرزو های تحقق یافته |
واگویه های مادر شهیدان محمدزاده 4
... ابوالحسن جان راهنمای شهادت در راه خدا برای برادرانت تو بودی باز هم بیاد بیاور روزی را که علی اکبر را به سراغ هادی فرستادی تا به جبهه بروید و هادی مهر برادر بزرگتر خود را به تفریح و ماهیگیریش ترجیح داده و به خانه بازگشت. من آنقدر سریع کیف های شما را آماده می کردم که انگار برای شنیدن همین خبر ها عجله داشتم. اما هادی عجولتر از من بود. به طوری که حتی ناهارش را نخورد و از خانه بیرون رفت ، بدنبالش رفتم در حالی که چشمانم پر از اشک بود. نه اشک ندامت و حسرت و نه اشک ترس از فراق و دوری شما عزیزان بلکه فقط به مقبول افتادن قربانیهایم فکر می کردم. هادی حتی از شوق دیدار یار دیرینش که به گفته ی خودش فقط می توانست اور را در جبهه ها بیابد خداحافظی را هم از یاد برد. و من با عجله پشت سرش رفتم و گفتم: «پسرم کجا می روی نمی خواهی خداحافظی کنی؟ بگذار ببوسمت» و هادی معصومانه خندید و گفت: «خداحافظی هم باید بکنیم؟!» وصبورانه به طرفم بازگشت تا من با تمام عاطفه مادری ام او را با قرآن و آب بدرقه کنم. بعد از چندین ماه که به جبهه می رفت و باز می گشت روزی اسیر دست کوموله ها شد و پدرتان که فراق فرزند را تاب نمی آورد تصمیم گرفت خانه را بفروشد و با پول آن هادی را آزاد کند. اما من نگذاشتم و در حالیکه از عشق عزیزم رفته رفته دلم به مشتی خاکستر بدل می شد گفتم: «نه ، بگذار پسرم را بکشند ، اگر این کار را بکنی آنها جری تر می شوند و به طمع پول جان جوانان مردم را به خطر می اندازند». همه شما عزیزانم بودید و هیچ وقت غم دوری تان مرا رها نمی کند اما زخم ناشی از فراق هادی از همه کاری تر بود. هادی مرا عاشقانه دوست داشت و من از محبت بی شائبه اش نسبت به خودم خوب آگاه بودم. روزهایی که برای مرخصی به خانه می آمد وقتی از خانه بیرون می رفتم او را یارای ماندن نبود و یادم هست روزی را که به خانه رسیدم دیدم جلوی در ایستاه است ، گفتم هادی جان پسرم چرا اینجا ایستاده ای؟ او پرده شفاف اشک را از چشمان زیبایش کنار زد و گفت: «مادر و قتی تو در خانه نیستی انگار خانه تاریک است حس می کنم چراغ خانه را خاموش کرده اند و من نمی توانم در خانه تاریک بمانم.» به هر جا می رفتم او پشت سرم می آمد و وقتی از او پرسیدم «پسر جان پس تو توی جبهه بدون من چکار می کنی؟» او شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت: جبهه چیز دیگری ست آنجا تجلیگاه نور خداست آنجا دلتنگی معنا ندارد ، آنجا که هستم انگار بجز خدا هیچ کس را نمی شناسم و این دلیل تحمل من برای دوری از از شماست... . ادامه دارد ... کلمات کلیدی : شهیدان محمدزاده |