واگویه های مادر شهیدان محمدزاده *9*
طرف پاهایش رفتم چرا که در روز های اول انقلاب آنروز که مجسمه ها را پایین می آوردند ، ترکش نارنجک به پایش خورده بود و در قوزک پایش باقی مانده بود ، اما باز چگونه او را می شناختم آخر ابوالقاسم من پایی در بدن نداشت و حتی دستانش نیز همانند پاهایش در جزیزه مجنون جا مانده بود و این یعن با عشق ، به ساقی کربلا پیوستن. روی تپه ای رفتم و گفتم: «آی مردم یکی از دلائل سوختن پسر من این است که بعضی از شما چند پسر بزرگ کرده اید و آنها را در خانه محبوس نگهداشته اید که مبادا به جبهه بروند و شهید شوند» مردم به گریه افتادند و من فریاد زدم «چرا گریه می کنید؟ اگر راست می گویید اسلحه اش را که بر روی زمین افتاده بردارید ، سنگر پسرم خالی مانده ، سنگرش را پر کنید ، و جوانان حاضر در آنجا با خدای خودشان عهد وفاداری بستند ، صحنه اینجا و کربلا یک فرق اساسی با یکدیگر داشتند و آن اینکه ، اینجا مردم توانستند سره را از ناسره تشخیص دهند و کوفیان تا ابد در گمراهی بسر بردند.» راستی می دانی ، بچه که بودم به مادر جانتان می گفتم: «مادر ، پس کسی نیست که مرا شهید کند؟ همانطور که امام حسین (علیه السلام) شهید شد؟» پسرم من آنقدر از مقام شهید و شهادت شنیده بودم که شده بودم دلباخته ی شهادت ، اما باز هم باعث خوشحالی است که با شهادت شما عزیزانم زحماتم هدر نرفتند ... ادامه دارد ... کلمات کلیدی : سرافرازان، مادر شهیدان محمدزاده، شهادت |