واگویه های مادر شهیدان محمدزاده 3
... یادت هست بر سر جنازه قاسم که رفته بودم کنارم نشستی و با صدای بغض آلودی گفتی:«مادر کیف قاسم اینجاست ، می توانی با قسمت نسوخته کارت شناسایی اش او را بشناسی» و این در حالی بود که من با وجود نشانه های خودم نیازی به آن نداشتم. من جوان سرو قامت و رشیدم را بارها در هنگام حرف زدن و خندیدن از زیر نظر گذرانده بودم پس چگونه نیاز به اسناد شناسایی داشتم. ... یک هفته قبل از شهادت هادی در خواب دیده بودم قاسم پشت به تانکی ایستاده و هادی هم شانه به شانه اش ، گفتم: « هادی جان ، قاسم جان ، اینجا چه می کنید؟!» وهادی دستش را بلند کرد و گفت: «خداحافظ ...» و ناگهان تیری به سینه اش خورد و من شگفت زده بر جایم میخکوب شده بودم. هادی را در خواب در آغوش کشیده بودم و اباالفضل العباس (علیه السلام) را به فریاد می طلبیدم ، چقدر سبک بود ، انگار جسم نبود و تنها روحش را روی دستانم بلند کرده بودم. از حال رفته بودم و شاید یکساعتی بعد از این حالتم بود که با صدای خواهرتان به خود آمدم و فهمیدم که همه چیز را فقط در خواب دیده ام ، آنروز خواهرت سراسیمه از من پرسید: «مادر چه شده؟» گفتم: «هادی هم شهید می شود» گفت: «خیال می کنی!» گفتم: «یادت هست گفتم قاسم شهید می شود و شد؟!» خواهرت جز سکوت پاسخ دیگری برایم نداشت. چند روز بعد همسنگران هادی خبر شهادتش را برایم آورده بودند ، در کنارشان نشستم ، دیدم همه سرشان پایین است و گاهی یکدیگر را نگاه می کنند ، خیلی طول کشید تا اینکه من لبخندی زدم و گفتم «هادی شهید شده»؟! پسرم ، همرزمان هادی را دلداری دادم و گفتم: «می دانم ، من پسر بزرگ کرده ام برای قربانی در راه خدا ، من که ناراحت نیستم ، شما چرا ناراحتید؟!» دوستانش بهت زده مرا نگاه کردند و گفتند «ما الان دو ساعت است که اینجا نشسته ایم ولی رویمان نمی شود چیزی بگوییم ، آنوقت شما اینقدر صریح خبر می دهی که هادی شهید شده؟!» گفتم: «بچه که شهید می شود ، اسباب خوشحالی پدر و مادر است ، امانت خدا بود و من آن را پس داده ام.» باز هم خودت بهتر می دانی وقتی در وصیت نامه هادی خواندی که دوست دارد من با لباس سپاه و اسلحه در تشییع جنازه اش شرکت کنم من بدون چون و چرا خواسته اش را اجابت کردم. پسرم هر وقت دلم می گیرد یاد تو و برادرانت می افتم خدا را شکر می کنم و از رفت شما حتی ذره ای ناراحت نیستم ... . ادامه دارد ... کلمات کلیدی : خبر شهادت هادی |