تفسیر عشق از نای علی اکبر (کربلایی 110)
شهادت ابوالقاسم و هادی بیشترین دلبستگی ام به او (ابوالحسن) بود این شد که تصمیم گرفتم به مقر آنها سر بزنم ، تمام مسیر را گویی با موتور سیکلت پرواز کردم تا هر چه زودتر توفیق دیدارش میسّر گردد. به سنگر فرماندهی رسیدم و سراغش را از بچه ها گرفتم ؛ گفتند: «رفته نخلستان قدم بزند.» به نخلستان رفتم ، در لابلای نخلهای سربریده قامتش را دیدم که به نخلی سوخته تکیه داده و اشک می ریزد ، از طرفی با دیدن او به وجد آمده و از سویی با دیدن نخل سر تا پا سوخته به یاد برادرم ابوالقاسم افتاده بودم ، آرام به طرفش رفتم دست بر شانه اش گذاشتم ، دستانم برایش غریبه نبودند ، همانطور که سرش پایین بود دستش را بالا آورد و روی دستم گذاشت و سرش را با تومأنینه ی خاصی برگرداند ، اشک پهنای صورت نورانیش را پوشانده بود و لحظه ای حس کردم با بیگانه ای روبرو شده ام چرا که انگار در وادی دیگری سیر می کرد ، لبخندی زد و گفت: «علی اکبر اینجا چه می کنی؟!» گفتم: «تاب و تحمل دوری تو را ندارم پس اجازه بده در کنارت بمانم.» روی زمین نشست و اشاره کرده بنشینم بعد گفت: «می دانی ؛ اسم مرا برای زیارت خانه خدا نوشته اند و خیلی هم اصرار دارند بروم اما...» نگذاشتم حرفش را تمام کند و با ذوق و شوق بچه گانه ای گفتم: «چه بهتر ، حتماً بروید که لااقل ما هم یک برادر حاجی داشته باشیم» خندید و گفت: «کجای کاری پسر؟!»؛ من اگر به مکه بروم به زیارت خانه ی خدا رفته ام ، اما اگر در اینجا بمانم مطمئن هستم در عملیات خدا را زیارت خواهم کرد و به نظر تو کدامیک شیرین ترند؟!» ادامه دارد ... کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید ابوالحسن محمدزاده، تفسیر عشق |