واگویه های مادر شهیدان محمدزاده *7*
... بعد از انقلاب آمدی و گفتی می خواهی پاسدار شوی ، نگاهی به صورت تو کردم و سیرتت را که حتی از جمال نیکویت زیباتر بود از عمق جان بوسیدم چون می دانستم که لیاقت تو در همان کسوت بودن است و حتی قبولی ات در آزمونهای ورودی دانشگاه های آلمان و هندوستان ، تأثیری روی تصمیمت نخواهند داشت چرا که معتقد بودی دانشگاه تو در جبهه است و می خواستی بهترین طریق علم آموزی را تجربه کنی. پسرم! دردی جانکاه قلبم را می فشرد و می خواهم با تو که بزرگترین و رشیدترین فرزندم بودی از برادرانت بگویم ؛ برادران کوچکتر از تو که به راستی در حق آنها بزرگی کردی و آن ها را زودتر از خود به سامان رساندی. نمی دانم از صدای خوش ابوالقاسم برایت بگویم که طنین خوش سوز و نوای عاشقانه اش با معبود هنوز هم در ذهنم جاری است یا از کودکی هادی که موقع ظهر و هنگام بازگشت از کودکستان کیفش را دوستانش برایم می آوردند ؛ چرا که خودش برای شرکت در نماز جماعت به مسجد می رفت یا از روزه گرفتن هایتان از سن کودکی... ؟! از شجاعت هایتان اوراق دفتر محفوظاتم پر است از خاطرات تلخ و شیرین ، پسرم! باید اعتراف کنم که من تمام آرزوهایم را برآورده دیدم ، چرا که همیشه از خدا فرزندانی خواسته بودم نمونه کامل ایمان و صلابت و این چنین نیز شد.... ادامه دارد...
کلمات کلیدی : مادر شهیدان محمدزاده، شهیدان محمدزاده، آرزو های تحقق یافته |