• وبلاگ : سرافرازان
  • يادداشت : فداكاري بسيجي
  • نظرات : 5 خصوصي ، 18 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام؛

    ابوبصير مي گويد: حضرت باقر (عليه السلام) به همراه فرزندش امام صادق (عليه السلام) هنگام خارج شدن از قصر هشام در مقابل قصر با جمعيتي انبوه روبرو مي شوند. وقتي از وضع آنها مي پرسد، مي گويند: اينها كشيشان و راهبان مسيحي هستند كه در مجمع بزرگ ساليانه خود منتظر آمدن اسقف اعظم هستند تا مشكلات علمي آنان را حل كند.

    حضرت باقر (عليه السلام) مي فرمايد: همراه فرزندم به صورت ناشناس در آن مجمع شركت كردم. طولي نكشيد اسقف اعظم وارد شد در حالي كه خيلي سال خورده و پير شده بود. با شكوه و احترام در صدر مجلس نشست. نگاهي به جمعيت انداخت و سيماي باقر العلوم (عليه السلام) او را جذب كرد.

    گفت: از ما مسيحيان هستي يا از مسلمانان؟

    حضرت فرموند: از مسلمانان.

    گفت: از دانشمندان آناني يا افراد نادان؟

    حضرت فرموند: از افراد نادان آنها نيستم.

    گفت: اول من سؤال كنم يا شما؟

    حضرت فرموند: اگر مايليد، شما سؤال كنيد.

    گفت: شما به چه دليلي ادعا مي كنيد كه اهل بهشت غذا مي خورند و مي آشامند، ولي مدفوعي ندارند؟ آيا دليل و برهاني و نمونه اي براي آن داريد؟

    حضرت فرموند: بلي، نمونه آن جنين در رحم مادر است كه غذا مي خورد و مي نوشد، ولي مدفوعي ندارد.

    گفت[با تعجب]: شما گفتي از دانشمندان نيستي!

    حضرت فرموند: گفتم از نادانها نيستم.

    گفت: خبر بده مرا از لحظه اي كه نه از شب است و نه از روز.

    حضرت فرموند: ساعتي از طلوع شمس كه نه از شب است و نه از روز و در آن لحظه، بيماران شفا مي گيرند.

    گفت[با عصبانيت]: مگر نگفتني از دانشمندان نيستم!

    حضرت فرموند: من فقط گفتم از جهال آنان نيستم.

    گفت: به خدا! پرسشي مي كنم كه در جواب آن در بماني.

    حضرت فرموند: هر چه داري، بپرس!