واگویه های مادر شهیدان محمدزاده 1
شنیده بودم که قاسم ابن الحسن در وقت شهادت تازه داماد بوده و همیشه از این جریان میسوختم. اما قاسم من هم بعد از ده ماه که از ازدواجش می گذشت رفت و شهید شد. از ده تا پانزده روز قبل از شهادت قاسم، تمام ائمه را در خواب می دیدم، آنها مرا نصیحت میکردند که صبور باشم و مرا به گونه ای آماده کرده بودند که حتی اگر خبر شهادت همه تان را با هم به من می دادند خم به ابرو نمی آوردم. برای ورود قاسم حتی دیوار های خانه را رنگ زدم و می دانستم که می آید؛ شما و همسایه- ها همه مسئله را از من کتمان می کردید ولی این من بودم که به همسایه ها می گفتم، جلوی در خانه شان را تمیز نگاه دارند، چرا که من میهمان داشتم و آنها مبهوت حرفهایم می شدند، چرا که من هفته پیش از این خبر، در نیمه شبی مهتابی دیدم که چگونه جلوی خانه مان به باغ و صحرایی سرسبز تبدیل شده و قاسم را در وسط سبزه ها استوار و آماده ی شهادت یافتم، خواستم پسرم را صدا کنم اما ناگهان تیری به او خورد و تمام وجودم را درد فرا گرفت... ادامه دارد... . کلمات کلیدی : خبر شهادت ابوالقاسم محمدزاده از زبان مادر |