سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : دوشنبه 103 آذر 5 ، 11:47 عصر
حکمت، گلشن خردمندان و بستان فاضلان است . [امام علی علیه السلام]
شهید محمدرضا شفیعی


شهید محمدرضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد
ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند. بالأخره یک روز خودش شناسنامه اش را
یکسال بزرگتر کرد و به آرزویش رسید.

وقتی به مادرش گفت می خواهم به
جبهه بروم ، مادرش گفت: من نمیگم نرو ، اما تو هنوز بچه ای ، پدر که نداری
من را تنها نذار. محمد رضا گفت: مادر من کی هستم. خدا با شماست.

دفعه ی
آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود ، کلی شیرینی و انگشتر و تسبیح
خریده بود. مادر به او گفت: مادر چرا این چیزها را خریدی ؟ فردا زندگی
میخوای. خونه میخوای. گفت: مادر خانه من یک متر جاست که آماده هم هست. نه
آهن میخواد و نه سفید کاری.

بعد هم یک بیت شعر خواند:
خوش آن روزی که در سنگر بمیرم / نه آن روزی که در بستر بمیرم
وسایلش را برداشت و رفت.
چند
شب بعد از شب عملیات مادرش خوابی می بیند. مادر می گوید خواب دیدم که محمد
رضا با لباس سبزی از در وارد شد. گفتم: مادر جان چرا به این زودی آمدی؟
گفت: آمدم شما را از چشم به راهی در بیاورم. باید زود برگردم.

شب بعد
نیز مادر دوباره خواب محمدرضا را دید. خواب دید محمد رضا با یک دسته گل
بزرگ وارد خانه شد. اما همین که به جلوی مادر رسید و دسته گل را زمین
گذاشت حالت بقچه مانند شد. محمد رضا به مادر گفت: مادر برایت هدیه آوردم.

بعد
از این خواب ها بود که خانواده محمد رضا متوجه شدند در شب عملیات کربلای 4
تیر به شکم محمد رضا خورده و مجروح شده. همرزمش نتوانسته بود او را به عقب
برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند ، او
را پیدا نکرده بودند.

بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده
اند. یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی
بعثی ها به شهادت رسیده و همانجا در کربلا دفنش کرده اند.

به نقل
دوستانش وقتی او را اسیر می کنند ، می گویند که به امام توهین کن و او با
همان حال زخمی می گوید: مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند
و دندانش می شکند.

وقتی بعد از شانزده سال
جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه
نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب
گذاشتند تا شناسایی نشود ، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر
مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین
می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا
را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و
گفته: ما چه افرادی را کشتیم !

مادر شهید می گوید موقع دفن
محمد رضا ، حاج حسین کاجی به من گفت: « شما می دانید چرا بدن او سالم است؟
» گفتم: « از بس ایشان خوب و با خدا بود. »

ولی حاج حسین گفت: « راز
سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد ؛
مداومت بر غسل جمعه داشت ؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا
خوانده می شد ، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم ولی ایشان با
دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای
ما آب می آوردند ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت.
»
شهید
شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد و من چند ماه پس از
خاکسپاری آن بزرگوار از طریق خواهر یکی از دوستان آن شهید با ایشان آشنا
شدم.

وقتی می گویم شهید شفیعی با تمام وجودم به این عبارت ایمان قلبی دارم. ایشان در حقم برادری بزرگی کردند که هرگز فراموش نخواهم کرد.





کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید شفیعی