خاطره ای از شهید زین الدین
روزی برای شناسایی مواضع دشمن ، تنهایی رفته بودم داخل خاک عراق . میان نیروهای نظامی عراقی ، لحظاتی گرم کار خودم شدم و به شناسایی نقاط مورد نظر پرداختم . پس از مدتی ، خسته و تشنه ، ماندم که چکار کنم ! چاره ی نداشتم . رفتم داخل یکی از سنگرها که خیلی مجهز هم بود و ظاهرا متعلق به فرماندهان عراقی . فرصت را از دست ندادم ، دو استکان چایی خودم را مهمان کردم . همین که استکان را زمین گذاشتم ، یک افسر عراقی دم در سنگر پیدایش شد . با خودم گفتم : « حالا خر بیار و باقالی بار کن ! » برای اینکه لو نروم ، خودم را زدم به راهی دیگر . انگار نه انگار که دست از پا خطا کرده م . افسر که غضبناک نگاهم می کرد ، امد جلو و یک کشیده جانانه خواباند توی گوشم . لابد می خواست بگوید که چرا توی استکان او چایی خورده ام ! فورا از سنگر آمدم بیرون و از آنجا دور شدم . بعدها در عملیات خیبر ، همان افسر را در میان اسری دشمن دیدم . وقتی مرا دید ، زل زد بهم . انگار مرا بجا آورده بود . نمی دانم شاید داشت به همان چایی که در استکانش خورده بودم فکر می کرد ! کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید زین الدین |