• وبلاگ : سرافرازان
  • يادداشت : آهاي، کفشاي منو کجا مي بري؟
  • نظرات : 1 خصوصي ، 50 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    شنيده بودم که قاسم ابن الحسن در وقت شهادت تازه داماد بوده و هميشه از اين جريان ميسوختم. اما قاسم من هم بعد از ده ماه که از ازدواجش مي گذشت رفت و شهيد شد.
    از ده تا پانزده روز قبل از شهادت قاسم، تمام ائمه را در خواب مي ديدم، آنها مرا نصيحت ميکردند که صبور باشم و مرا به گونه اي آماده کرده بودند که حتي اگر خبر شهادت همه تان را با هم به من مي دادند خم به ابرو نمي آوردم.
    براي ورود قاسم حتي ديوار هاي خانه را رنگ زدم و مي دانستم که مي آيد؛ شما و همسايه- ها همه مسئله را از من کتمان مي کرديد ولي اين من بودم که به همسايه ها مي گفتم، جلوي در خانه شان را تميز نگاه دارند، چرا که من ميهمان داشتم و آنها مبهوت حرفهايم مي شدند، چرا که من هفته پيش از اين خبر، در نيمه شبي مهتابي ديدم که چگونه جلوي خانه مان به باغ و صحرايي سرسبز تبديل شده و قاسم را در وسط سبزه ها استوار و آماده ي شهادت يافتم، خواستم پسرم را صدا کنم اما ناگهان تيري به او خورد و تمام وجودم را درد فرا گرفت...
    ادامه دارد... .