طلبه شهيد: عزتالله جمالي آمده بودم به تماشا، آمده بودم تا بر ضريح چشمانت دخيل عشق ببندم. آمده بودم با وسعت عشق و نشان جنون تا تربتت را معراج عروج قرار دهم. آمده بودم تا از جويبار صفايت وضو گيرم و رنگ ريا از رخسار درونم بزدايم. آمده بودم تا فرياد بزنم، بگويم براي گوشهايي كه هرگز نشنيدهاند. آمده ام تا بشناسم، براستي تو چه كسي هستي؟ هنوز هم در تحيّر عقل و عشق ماندهام، امّا آن روز در اين مرداب واژهها كه جا ماندهاند از معناي عشق كسي مرا خواند! گفت:
بقيه در ادامه مطلب