سلام اخوي .
خوبيد الحمدلله ؟ ديگه واجب شد كه يه سر بيام اونطرفا و مزاحم كربلايي بشم . واقعا كه با اين توصيفي كه شما از اون -بيت الشهدا- كرديد دل آدم ميره به همون روزايي كه سربند و چفيه حرمت داشت و جانبازي و جبهه افتخار بود ! نه اين روزها كه جبهه اي بودن متاسفانه گاهي باي خود بر وبچه هاي چبهه هم ضدارزش محسوب ميشه و جانباز شيميايي در پاسخ كسي كه از او علت سرفه هاي شديدش را ميپرسد ميگويد : حساسيت دارم به اين فصل و به اين گل و كوفت و زهرمار ...
وقتي ازش ميپرسن چرا عصا استفاه ميكني ؟ نميگه قطع عضوم ! ميگه تصادف كردم و تو پام پلاتين گذاشتن و ...
.
خداي من ! چي بروز ما اومده ؟ به كجا داريم ميريم ؟ خدا رحمت كنه حميدباكري رو كه تو بحبوحه جنگ اين روزها رو ديده بود .
اي خدا . ديگه موندن داره روز به روز سخت ميشه . يعني ميشه در رو به روي ما هم باز كني ؟ هر چه باشه يه روز ما هم با همون خوبا همنشين بوديم . با شهدا مي پريديم و بعد از اونا هم تا جايي كه نفس گذاشته به يادشون بوديم و خاكشون محل آرامش ماست و ...
خدايا بسه ديگه . ما رو هم ببر تو جمع شهدا .
براي ما افت داره تو بستر بميريم و با مرگ غير شهادت از اين دنيا بريم
اون وقت چطوري تو چشم دوستانمون نگاه كنيم ؟ بگيماينقدر لايق نبوديم كه با رخت شهادت بريم كنارشون ؟
خدا اون روز رو نياره .
... اللهم الرزقني توفيق الشهاده في سبيلك