اپيزود ششم: پيرزني كه سر و پيشاني احمدينژاد را بوسيد
قهرمان ملي، به شهر ما خوش آمدي از زبان پيرزن چادر به سري كه گلهاي ريز آبي و قرمز كمرنگش تو چشم ميآمد نميافتاد.
دكتر بعد از سخنراني اوليه در مصلي همراه امام جمعه براي اقامه نماز ظهر وارد شبستان شد. پيرزن كه حناي خوش رنگ سر انگشتان دستش زير فلش دوربينها زيباتر به نظر ميرسيد، با همان دستان نحيف و چروكيدهاش جلوي دكتر را گرفت و هنوز جواب سلامش را نگرفته سر دكتر را آورد پائين و پيشاني و سر او را بوسيد. عينك كائوچويي و قديمي پيرزن كه شيشههاي ته استكانياش چشمان پيرزن را بزرگتر نشان ميداد، او را دوست داشتنيتر كرد و با صحنهاي كه به وجود آورده بود، همه را تحت تأثير قرار داد، به طوري كه وقتي از بچهها پرسيدم، عكس بوسيدن پيرزن از رئيس جمهور را گرفتيد؟ تازه فهميدند چه اتفاقي افتاده.
پيرزن چند دقيقهاي با خادمش حرف زد و حين صحبتهايش مرتب با روي دست راستش به شانه دكتر ميزد و اين صحنه شايد نابترين لحظه براي ديدن بود.
اين قضيه ياد صحنهاي مشابه را در گذشته برايم تداعي كرد زماني كه سردار سازندگي!، به جاي سفرهاي استاني به همايشها و كنفرانسهاي پشت سر هم ميرفت. در يكي از همين همايشها بود كه بنده خدايي توانست بالاخره از ديوار حفاظتي بگذرد و به او برسد، تا رسيد به خيال اين كه الآن در حريم امني قرار گرفته به گله از تير حفاظت پرداخت، اين كه چرا اجازه نميدهند مردم با او راحتتر ديدار داشته باشند. اما تنها چيزي كه شنيد اين بود: «آنها به وظيفه خود عمل ميكنند. الآن هم كه تو اينجايي بايد آنها را توبيخ كنم.»
اشكهايم را نميخواستم كسي ببيند، وقتي برگشتم ديدم چشمهاي همه خيس است.منبع: رجا نيوزحاشيهنگاري رجانيوز از سفر استاني رئيسجمهور به کرمان