به ما ميگفت: «خجالت ميکشم. خيلي در حق شما کوتاهي کردهام. کمتر پدري کردهام. فرصتش کم بوده، و گرنه خيلي دلم ميخواست.» يک روز در زدند، پيک نامه آورده بود. قلبم ريخت که نکند شهيد شده باشد. پاکت را باز کردم ديدم يک انگشتر عقيق براي من فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحملهاي تو.»
يک شب خواب ديده بود که امام به او ميگويد: «شما کارتان درست ميشود، نگران نباشيد.» 21 فروردين 1378 بود، کارش درست شد.