بهار بي درنگ در برزن عشق پرسه مي زند
و اشک چشمهايش به تن مرغزار بي اختيار درد را مي زدايد و در آن مي خرامد
آسمان اشک چشمهايت پنهان مدار
دانم که همچو من خسته ي راهي
اما فرصتي دوباره نخواهندت داد
پس بتاز به سوي سرنوشتت که براي توست،و سوز دلت داغي بر دلها