باورم نيست كه چشمى نگرانم مانده است
ردّ پايى زمن و همسفرانم مانده است
مشكى از چشمه زمزم برسانيد به من
چارده قرن عطش روى لبانم مانده است
باز آمد خبر از همسفر آتش و دود
لاى هر صخره بگرديد نشانم مانده است
از شب جاده بپرسيد زمن يادم نيست
كى دگر حنجره اى تا كه بخوانم مانده است
شوق آرش شدنم نيست دگر اى مردم
روى دستم فقط آن تير و كمانم مانده است
غزل سرخ دل سوخته ما اى دوست
يادگارى است كه از همسفرانم مانده است