میـن مسـخره
تیمى که من توى آن بودم تیم برادر «منصور عزیزى» بود. او سر ستون مى رفت و ما هم پشت سرش. منصور از بچه هاى تخریب بود. همین طور که پشت سرش مى رفتیم، ناگهان دیدم یک چیزى زیر پایش پتى صدا کرد و دود سفیدى بالا آمد. یک انفجار کوچک بود که فقط او را به جلو پرت کرد. خیلى ترسیدم. چون منصور توى عملیات خیبر پاى چپش رفته بود روى مین و چهار انگشت و بخشى از کف پایش قطع شده بود. انفجار هم زیر پاى سالمش یعنى پاى راستش زد. یک آن با خودم گفتم پاى دیگرش هم قطع شد. احساس کردم باید مین گوجه اى زده باشد زیر پایش. منصور پرت شده بود بچه ها رفتند جلو ببینند که چى شده; جراحتى به چشم نمى خورد، نگاهى به محل انفجار انداختم، درست حدس زده بودم. یک مین گوجه اى پوکیده بود. پوسته مین و خرج هاى داخلش پرت شده بودند بیرون و ته آن توى زمین مانده بود. مواد منفجره داخل مین ناقص عمل کرده بودند. منصور ایستاده بود و نگاه مى کرد که ببیند چى شده، هاج و واج مانده بود. باورش نمى شد. هرکس از بچه ها که به منصور مى رسید، نگاهى از روى تمسخر به مین مى انداخت و نگاهى به منصور. بعضى ها که توى سرش مى زدند و مى گفتند: - خاک بر سرت کنم، چه وضعشه؟ مین هم براى تو شیشکى مى بنده. دیدى مین هم تو رو لایق ندونست و برات شیشکى بست. هرکس تیکه اى مى انداخت، البته همه از روى مزاح و شوخى بود; خودمان هم باورمان نمى شد. میدان مین آنجا خیلى بهم ریخته و آشفته بود و به هیچ چیز نمى شد اطمینان کرد. نگاهى به منصور انداختم; نگاهى به آسمان، و خدا را شکر کردم که پاى سالمش آسیبى ندید. کلمات کلیدی : سرافراران، مین گوجه ای عمل نکرده، مین مسخره |