سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : پنج شنبه 103 فروردین 9 ، 12:49 عصر
آنکه سرگرمی اش فراوان شد، خردش کم گردید . [امام علی علیه السلام]
روایتی از شهادت حسن باقری(غلامحسین افشردی)

صبح ساعت 10 به شناسایی می رود صاحب دفتر را می گویم، حسن عزیز را به همراه برادر مجید بقایی و برادر مومنیان و قلاوند و رضوانی و مرتضی صفار و محمد باقری برادرش به منطقه فکه می رود - سمت راست جاده اسفالته و در یک سنگر دیده بانی 4-5 کیلومتری دشمن، شروع می کنند به شناسایی ارتفاعات حمرین و فوقی ...
ساعت 12 ظهر است ... صدای قاری قرآن به گوش می رسد ... و گرم شناسایی هستند ... حسن، محمد را صدا می زند و می گوید برو بیرون از آن سرباز بپرس مختصات اینجا چند است ... و محمد بیرون می رود و خدا انتخاب می کند ... که کرده بود منتهادر این لحظه، گل رسیده بود ... و آماده چیدن بود .... و صفیر یک گلوله توپ نزدیک شد ... و نزدیکتر ... و درست در سنگر هدایت شد و منفجر شد ... و سه تن بلافاصه شهید شدند مومنیان، قلاوند، رضوانی برادر مرتضی زخمی شد و اجر شهید را خداوند نصیبش کرد. و مجید بعد از شهادتین نیز شهید شد و یک فرمانده دو پایش قطع شد او مجید بود ... و اما حسن صاحب دفتر، موج شدید انفجار او را بیهوش کرد ... و ناله می کرد ... یا حسین ... یا مهدی ...
یا الله ....

و دو و نیم ساعت بعد رفت پیش خدا و رستگار شد و راحت ... و دفتر زندگی اش در ساعت سه و نیم بعدازظهر روز 9 بهمن 61 و 14 ربیع الثانی 403 از این دنیای پر از بلا و فتنه و رنگ و دیو بسته شد. خوش به حالش ...
حسن نیز به صف شهدا پیوست - او که مثل تمام موجودات دنیای فانی باید می رفت، رفت اما به بهترین شکل مرگ ازدنیا رفت و عزت پیدا کرد - و پابه آخرت گذاشت در حالی که بهترین رتبه و درجه و مقام را به خود اختصاص داد ... و بهترین نعمت ها و برکات آخرت را نصیب خودش کرد ... تمام نعمت هایی که خداوند در بهشت خودش به شهید وعده داده است ...
شهادت عجب نعمت بزرگ و درجه والایی است، وقتی بناست که تمام آدمیان را مرگ بگیرد.




کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید حسن باقری، شهید غلامحسین افشردی
شهید محمدرضا شفیعی


شهید محمدرضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد
ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند. بالأخره یک روز خودش شناسنامه اش را
یکسال بزرگتر کرد و به آرزویش رسید.

وقتی به مادرش گفت می خواهم به
جبهه بروم ، مادرش گفت: من نمیگم نرو ، اما تو هنوز بچه ای ، پدر که نداری
من را تنها نذار. محمد رضا گفت: مادر من کی هستم. خدا با شماست.

دفعه ی
آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود ، کلی شیرینی و انگشتر و تسبیح
خریده بود. مادر به او گفت: مادر چرا این چیزها را خریدی ؟ فردا زندگی
میخوای. خونه میخوای. گفت: مادر خانه من یک متر جاست که آماده هم هست. نه
آهن میخواد و نه سفید کاری.

بعد هم یک بیت شعر خواند:
خوش آن روزی که در سنگر بمیرم / نه آن روزی که در بستر بمیرم
وسایلش را برداشت و رفت.
چند
شب بعد از شب عملیات مادرش خوابی می بیند. مادر می گوید خواب دیدم که محمد
رضا با لباس سبزی از در وارد شد. گفتم: مادر جان چرا به این زودی آمدی؟
گفت: آمدم شما را از چشم به راهی در بیاورم. باید زود برگردم.

شب بعد
نیز مادر دوباره خواب محمدرضا را دید. خواب دید محمد رضا با یک دسته گل
بزرگ وارد خانه شد. اما همین که به جلوی مادر رسید و دسته گل را زمین
گذاشت حالت بقچه مانند شد. محمد رضا به مادر گفت: مادر برایت هدیه آوردم.

بعد
از این خواب ها بود که خانواده محمد رضا متوجه شدند در شب عملیات کربلای 4
تیر به شکم محمد رضا خورده و مجروح شده. همرزمش نتوانسته بود او را به عقب
برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند ، او
را پیدا نکرده بودند.

بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده
اند. یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی
بعثی ها به شهادت رسیده و همانجا در کربلا دفنش کرده اند.

به نقل
دوستانش وقتی او را اسیر می کنند ، می گویند که به امام توهین کن و او با
همان حال زخمی می گوید: مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند
و دندانش می شکند.

وقتی بعد از شانزده سال
جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه
نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب
گذاشتند تا شناسایی نشود ، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر
مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین
می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا
را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و
گفته: ما چه افرادی را کشتیم !

مادر شهید می گوید موقع دفن
محمد رضا ، حاج حسین کاجی به من گفت: « شما می دانید چرا بدن او سالم است؟
» گفتم: « از بس ایشان خوب و با خدا بود. »

ولی حاج حسین گفت: « راز
سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد ؛
مداومت بر غسل جمعه داشت ؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا
خوانده می شد ، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم ولی ایشان با
دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای
ما آب می آوردند ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت.
»
شهید
شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد و من چند ماه پس از
خاکسپاری آن بزرگوار از طریق خواهر یکی از دوستان آن شهید با ایشان آشنا
شدم.

وقتی می گویم شهید شفیعی با تمام وجودم به این عبارت ایمان قلبی دارم. ایشان در حقم برادری بزرگی کردند که هرگز فراموش نخواهم کرد.





کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید شفیعی
شهید سید حسین علم الهدی


در سال 1337 در خانواده مجاهد بزرگ آیت الله سید مرتضی علم‌الهدی دیده به جهان گشود.

از 6 سالگی به فراگیری قرآن پرداخت. وی بسیار اهل مطالعه بود. در دبیرستان
با تشکیل انجمن اسلامی و سخنرانی فعالیتهایی خود را آغاز نمود. در سال
1356 در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد تحصیل خود را ادامه داد. در دوران
دانشجویی علاوه بر تحصیل، در رشته تاریخ دانشگاه مشهد به تدریس
نهج‌البلاغه، عقاید و تاریخ اسلام می‌پرداخت. وی از مبارزان دوران
ستم‌شاهی بود و در شهرهای مشهد، کرمان و اهواز فعالیت سیاسی انجام می‌داد
و در سنین 14 تا 21 سالگی چند بار توسط رژیم ستم‌شاهی، زندانی و شکنجه شد.

از جمله اقدامات او در زمان طاغوت تشکیل سازمان موحدین بود، این سازمان با
هدف مبارزه مسلحانه برای سست کردن بنیانهای رژیم منفور پهلوی، به دور از
تئوریهای گروهها و سازمانهایی که مبنای علمی آنها از تئوریهای مارکسیستی
نشات می‌گرفت، برنامه‌های خود را در تحقق بخشیدن فرامین حضرت امام (ره)
تنظیم نمود و حرکتی نو را از اواخر سال 1356 شروع کرد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو اولین شورای تشکیل دهنده سپاه پاسداران در
خوزستان بود. قبل از شروع جنگ وقت خویش را صرف امور فرهنگی می‌نمود.

از اوایل جنگ در اهواز مستقر بود و سازماندهی بسیجیان اعزامی از سراسر
کشور به جبهه‌های نبرد را به عهده داشت. پس از گذشت دو ماه از جنگ نقطه
حساس مرزی یعنی هویزه را برای خود انتخاب کرد و برای تشکیل سپاه پاسداران
و سازماندهی عشایر عازم این منطقه شد.

او و جمعی از دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه (16 دی ماه 1359) به
دریای تانک‌های دشمن که آنها را محاصره کرده بودند حمله‌ور شدند.

حسین پس از شهادت همرزمانش با فریاد الله اکبر، آخرین گلوله‌های باقیمانده
آرپی‌جی را به سوی دشمن شلیک نمود و چند تانک مهاجم را منهدم کرد، اما با
تمام شدن مهمات و تنگ‌تر شدن حلقه محاصره، چون مولایش امام حسین (ع) به
شهادت رسید و جان به جان آفرین تسلیم نمود.





کلمات کلیدی : سرافرازان، شهید علم الهدی، زندگینامه