سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : پنج شنبه 103 فروردین 9 ، 6:37 عصر
[ و گفته‏اند حارث بن حوت نزد او آمد و گفت چنین پندارى که من اصحاب جمل را گمراه مى‏دانم ؟ فرمود : ] حارث تو کوتاه‏بینانه نگریستى نه عمیق و زیرکانه ، و سرگردان ماندى . تو حق را نشناخته‏اى تا بدانى اهل حق چه کسانند و نه باطل را تا بدانى پیروان آن چه مردمانند . [ حارث گفت من با سعید بن مالک و عبد اللّه پسر عمر کناره مى‏گیرم فرمود : ] سعید و عبد اللّه بن عمر نه حق را یارى کردند و نه باطل را خوار ساختند . [نهج البلاغه]
ستاره های درخشان

زمستان سال گذشته ، یک شب در منطقه " طلائیه " با جمعی از برادران یگان تفحص نشسته بودیم و برای خودمان " شب خاطره " ای ترتیب داده بودیم . در انتهای شب ، یکی از دوستان خاطره ای گفت که اشک در چشم بچه ها جمع شد .

برادر " بختی " از نیروهای گردان دوم غرب گفت : در کوههای صعب العبور به دنبال پیکر های مطهر شهدا بودیم . در راه به پیر مردی بر خوردیم که معلوم نبود در ان حوالی چه کار می کرد . او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسید : " در این کوهها به دنبال چه می گردید ؟ " گفتیم : " برای پیدا کردن پیکر شهدا امده ایم "

خوشحال شد و ضمن قدردانی از برادران گروههای تفحص گفت : درارتفاع روبرو مدتها ست چیزی توجه مرا جلب کرده ... گاهی حلقه ای از نور مشاهده میشود که مانند ستاره میدرخشد ... بدنیست به انجاهم سری بزنید." حرف های پیرمرد امید وارمان کرد وبه سمت ارتفاع به راه افتادیم .ارتفاع صعب العبوری بود و تامین مناسبی هم نداشت. بعد از ساعت ها پیاده روی به محوطه بزرگ سرسبزی رسیدیم که درختچه ای هم در انجا وجود داشت . در نزدیکی درخت مقداری تجهیزات انفرادی رزمندگان ریخته شده بود و این باعث شد تا به دقت منطقه را بگردیم . پس از ساعتها تلاش بالاخره پیکر مطهر چهار شهید را پیدا کردیم . شهدا را جهت انتقال به عقب اماده کردیم . پس از شش ساعت پیاده روی به نقطه ای که پیر مرد را ملاقات کرده بودیم ، رسیدیم . پیر مرد هنوز انجا بود ، پرسید : " موفق شدید ؟ " ماجرا را برایش شرح دادیم . لبخندی زد و گفت : " اما هنوز ان ارتفاع ، نورانی به نظر می اید حرف پیر مرد برایمان جالب بود . قرار شد به مقرمان برویم و فردا صبح دوباره در همان ارتفاع کار را ادامه دهیم .

صبح فردا بعد از نماز صبح حرکت کردیم . با عشق و علاقه مسافت زیادی را در کمترین فرصت طی کردیم . پای کار که رسیدیم ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد :

شهید ...شهید ... الله اکبر ... صلوات بفرستید .

وقتی پیکر مطهر را از زیر خاک بیرون اوردیم پیشانی بندی بر روی جمجمه شهید به چشم می خورد . چفیه سفید رنگی اغشته به خون دور استخوان گردنش پیچیده شده بود و شال سبز رنگی به دور کمر شهید بود ، شالی که نشانه سیادت و بزرگ واری شهید بود .




کلمات کلیدی : سرافرازان، ارتفاع نورانی، سیادت، شال سبز
فداکاری بسیجی

سال 74 بود و فصل پاییز،که در منطقه عملیات والفجر یک در فکه،میدان مینها را می گشتیم تا جاهای مشکوک را پیدا کنیم.بعد از کانالی که برای مقابله با حمله بچه ها زده بودند،میدان مین وسیعی قرار داشت.نزدیک که شدیم،با صحنه ای عجیب رو به رو شدیم.اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده،ولی که جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدی است که ظاهرا برای عبور نیروها از میان سیمهای خاردار،خود را روی آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند.بند بند استخوانهای بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار دراز کشیده بود.دوازده سال انتظاری که معبر میدان مین را هم به ما نشان می داد.فهمیدیم که لشگر عاشورا در این محدوده عملیات کرده است.



کلمات کلیدی : سرافرازان، فداکاری، سیم خاردار